وارک گریفیث را می توان سینماگری مبتکر در خدمت صهیونیسم دانست ، زیرا با مقایسه اهداف ایدئولوژیک صاحبان سبک و اندیشه سینمایی بین سه ایدئولوژی - که قرن بیستم را به محل جولانگاه خود تبدیل کردند - به بررسی فیلمهای «وارک گریفیث» سینماگر مبتکر و پیشرو اهداف استعمار امریکا و صهیونیسم بینالملل میپردازند. تقسیم هنر صهیونیستی به دو دوره قبل از اعلام موجودیت رژیم صهیونیستی و بعد از آن جای تاکید دارد؛ زیرا اساسا در دوره اول، ایجاد زمینههای مرحله دوم تحقیق مییابد. و بعد از آن، مظلوم نمایی جای خود را به نمایش قدرت بلامنازع در فیلمهایی چون : «فهرست شیندلر» سرباز رایان، ماتریکس، ارباب حلقهها، بازگشت شاه و ...» میدهد.
فیلم 2012 به موضوع آخرالزمان و روز قیامت میپردازد. امریش در صحنه های دلهره آور و بسیار پرکشش 2012 نشان میدهد در 21 دسامبر سال 2012 (حدود سه سال دیگر)، زمین نابود خواهد شد. نمایش این فیلم از دو هفته پیش در آمریکا شروع و با استقبال تماشاگران مواجه شده است.به گزارش شیعه آنلاین به نقل از الف، کارگردان فیلم 2012 گفت به دلیل وجود سابقه فتوا در واکنش به توهین به مقدسات اسلامی، برخلاف نمادها و بناها از ادیان مختلف که در این فیلم خراب می شوند، از خراب کردن کعبه در این فیلم خودداری کرده است. جاناتان کرو؛ منتقد سینما در هالیوود درباره خراب نشدن نماد اسلام در فیلم 2012 نوشت: زمانیکه با رولند امریش(Roland Emmerich) کارگردان فیلم 2012 چند ماه پیش درباره فیلمش مصاحبه کردم، اولین سوالی که از او پرسیدم این بود که "چرا دوست داشتید در این فیلم، دنیا را نابود کنید؟" که او پاسخ داد: چون برای روایت یک داستان، موضوع خوب و جذابی بوده است. طی 15 سال گذشته، امریش داستانهای درخشانی را ماهرانه در مورد روز قیامت روایت کرده است که این روایتها در فیلمهایش با خلق صحنه های فوق العاده و جذابی از نابودی و ویرانی مکانها و یا شهرهای مختلف جهان همراه بوده است. او در فیلم "روز استقلال"، بیگانگانی را به تصویر کشید که کاخ سفید را تصرف کردند و یا در فیلم "گودزیلا" صحنه های جذابی از یک گودزیلا عظیم الجثه را که شهر نیویورک را ویران کرد، به تصویر کشید. یا در فیلم "روز پس از فردا" گردبادهای وحشتناکی را در لس آنجلس نشان داد که این شهر را به کلی از بین بردند. و اما در فیلم 2012، کارگردان تصمیم گرفته بود که طی فیلم مکانهای مشهور، مراکز مهم و بزرگترین و مشهورترین ساختمانهای جهان، حتی بناهای مذهبی فرو بریزند و ویران شوند. اما امریش در مورد کعبه؛ خانه خدا این کار را نکرد. او در این رابطه گفت: من می خواستم این صحنه را به تصویر بکشم اما باید اذعان کنم که همکار نویسنده ام هارالد کلوزر، به من گفت که او در رابطه با مجاز بودن به تصویر کشیده شدن ویرانی مکانهای مقدس مسلمانان فتوایی ندیده و نشنیده است. بنابراین من هم پذیرفتم و این صحنه را در فیلم به تصویر نکشیدیم. ما می دانیم که برای به تصویر کشیدن ویرانی نمادهای مقدس مسیحیان مشکلی نیست اما در مورد نمادهای مسلمانان باید فتوا در این رابطه وجود داشته باشد. بنابراین ما هم این کار را نکردیم. این تحلیلگر فیلم در هالیوود ادامه داد: پس از صدور فتوای امام خمینی علیه سلمان رشدی مبنی بر مرتد بودن این نویسنده انگلیسی به خاطر توهین به پیامبر اسلام در کتاب آیات شیطانی، فتوا در غرب مورد قبول غربی ها قرار گرفته است. آنها فتوا را با اعتبار دانسته اند و فتوا برایشان مهم به شمار می رود. با این حال امریش در ویرانی مراکز و نمادهای مهم دنیا در فیلم 2012 از جمله مجسمه حضرت مسیح در ریودوژانیرو یا خرابی کاخ سفید از خود تردیدی نشان نداد.فیلم 2012 به موضوع آخرالزمان و روز قیامت میپردازد. امریش در صحنه های دلهره آور و بسیار پرکشش 2012 نشان میدهد در 21 دسامبر سال 2012 (حدود سه سال دیگر)، زمین نابود خواهد شد. نمایش این فیلم از دو هفته پیش در آمریکا شروع و با استقبال تماشاگران مواجه شده است.
منبع : http://www.shia-online.ir/article.asp?id=8749
کارنامه اسکورسیزی و تئوری توهم توطئه و استکبار توهم زده! Shutter Island اسکورسیزی در مطب دکتر کالیگاری. شاید نتوان در کارنامه سینمایی مارتین اسکورسیزی ، اثری اینچنین روانشناختی و پارانوییک مانند فیلم "جزیره شاتر" یافت. کارنامه ای که با فیلم های اجتماعی و ضد نیویورکی "راننده تاکسی" ، " پایین شهر" ، " نیویورک ، نیویورک" ، " بیرون آوردن مردگان" و "دار و دسته نیویورکی" در کنار آثار نئو گنگستری "رفقای خوب"و " کازینو" و "مردگان" و همچنین فیلم های دیگری مانند "گاو خشمگین " و " هوانورد" شاخص می شود. آثاری که اگرچه در پرداخت شخصیت یا کاراکترهای اصلی ، به درونیات و معضلات روحی روانی آنها نیز نقب می زند اما هیچگاه آن را به عنوان محور فیلم و فیلمنامه قرار نداده است. فی المثل اگرچه در فیلم "راننده تاکسی" در صحنه های متعددی شاهد سر و کله زدن تراویس با خودش هستیم ، اما اساس ماجراهای فیلم ، چالش او با نابسامانی های اجتماعی به نظر می رسد که وی را درگیر خود ساخته است یا فرانک ، آن امدادگر فیلم "بیرون آوردن مردگان" تحت تاثیر مرگ آدم هایی که قادر به نجات زندگیشان نبوده ، دچار نوعی روانپریشی گشته اما محور فیلم بر برخوردهای بیرونی وی تاکید دارد و یا حتی بیماری وسواس هاوارد هیوز در فیلم "هوانورد" نمی تواند مانعی بر سر راه موفقیت های او محسوب گردد و ...همه این معضلات روانی در کنار خط اصلی قصه قرار گرفته ( یعنی هیچیک به عنوان خط اصلی داستان مطرح نشده اند) و به شخصیت پردازی ها و فضا سازی کمک فوق العاده می نماید. تقریبا در اغلب فیلم های یاد شده، فضای روانشناختی که به فیلم های اکسپرسیونیستی دهه های 20 و 30 سینمای آلمان راه ببرد ( آنچنانکه در فیلم "جزیره شاتر" بارز است) ، وجود نداشت یا از سینمای امثال هانری ژرژ کلوزو و آثاری مانند "چراغ گاز" جرج کیوکر ، "سوء ظن" آلفرد هیچکاک ، "کریدور شوک" سمیوئل فولر ، "سه چهره ایو" ناتالی جانسن و "بچه رزماری" و "مستاجر" رومن پولانسکی و حتی "باشگاه مشت زنی" دیوید فینچر الگو نگرفته بودند ، آن گونه که در فیلم "جزیره شاتر" تقریبا از اغلب فیلم های فوق تاثیر گرفته شده و به خصوص فیلم "مطب دکتر کالیگاری" ساخته روبرت وینه محصول 1920 آلمان را می توان نسخه اصلی تازه ترین اثر مارتین اسکورسیزی قلمداد نمود. به نظر می آید پس از اینکه اسکورسیزی ، سرانجام پس از سالها برای فیلم قبلی خود یعنی "مردگان" ، جایزه اسکار را از آن خود کرد ، دیگر خیالش راحت شده ( یا لااقل دیگر انتظار اسکار ندارد) و قواعدی که تا آن موقع در فیلم هایش رعایت می کرد را برهم زده تا این بار در سینمایش شاهد خرق عادتی حیرت آور باشیم. البته این نوع خرق عادت در سینمای اسکورسیزی مسبوق به سابقه است . درست مانند زمانی که در میان فیلم های سرشار از خشونت "رفقای خوب" و "تنگه وحشت" و "کازینو" ، اثر رمانتیکی همچون "عصر معصومیت" را جلوی دوربین برد. شاید اگر نمی دانستیم سازنده فیلم "جزیره شاتر" همان اسکورسیزی "تنگه وحشت" و "آلیس دیگر اینجا زندگی نمی کند" و "سلطان کمدی" و "رنگ پول" است و نام وی را در تیتراژ فیلم نمی دیدیم ، به این تصور می بودیم که فیلم "جزیره شاتر" را فیلمسازی همچون رومن پولانسکی ساخته است.(همچنانکه فیلم امسال پولانسکی یعنی "شبح نگارنده" نشانی از سینمای وی برخود ندارد!!) قصه فیلم "جزیره شاتر" در سال 1954 از ماموریت یک مارشال ایالات متحده به نام "تدی دانیلز" ( لئوناردو دی کاپریو) و دستیارش ، چاک آل ( مارک روفالو) برای تحقیق درمورد فرار یک زندانی روانی و جنایتکار از بیمارستان روانی "اشکلیف" در جزیره دورافتاده ای واقع در سواحل شرقی آمریکای شمالی در 10-11 مایلی بوستن به نام "شاتر" آغاز شده و در کادر دوربین رابرت ریچاردسون (مدیر فیلمبرداری پرآوازه سینمای امروز) قرار می گیرد. تدی دانیلز در همان ابتدای سفرش به جزیره برای چاک آل از معضلات روحی که مدتی دچارش بوده حکایت می کند و اینکه همه این ناراحتی ها از قتل همسرش ناشی می شده است. همسری که قاتل روانی اش با نام "لیدیس" اینک درهمان تیمارستان جزیره شاتر زندانی است . بنابراین ماموریت فوق به نوعی برای دانیلز، وجهه دوگانه ای پیدا می کند. آنها در تیمارستان روانی اشکلیف جزیره شاتر با دکتر کاولی (بن کینگزلی) روبرو می شوند ؛ یعنی پزشک معالج ، همان بیمار/ زندانی فراری به نام ریچل که گفته می شود 3 بچه اش را با دستان خود درون آب غرق کرده و به قتل رسانده است. همچنین دکتر نارینگ (ماکس فن سیدو) پزشک دیگری است که گویا مسئولیت تیمارستان "اشکلیف" را برعهده دارد. او با تیپ و لهجه آلمانی اش برای تدی دانیلز ، یادآور خاطرات تلخ روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است که دانیلز در جمع گروهی از سربازان آمریکایی فاتح ، دسته ای از اسیران آلمانی را به رگبار مسلسل بسته و به قتل رساند و همین مسئله حدود 9 سال است به صورت کابوسی او را رنج می دهد. اما وقایعی که در جریان تحقیقات تدی دانیلز و همکارش چاک آل در بیمارستان اشکلیف اتفاق می افتد ، به نظر این مارشال ایالتی آمریکا ، بوی نوعی توطئه می دهد. توطئه ای که با افشاگری ریچل گریخته در مخفیگاهی غار مانند برای دانیلز ، مستندتر می گردد.فیلمنامه "جزیره شاتر" توسط لیتا کلوگریدیس ( که در پروژه سنگین "آواتار" ، هم تهیه کننده اجرایی بود و هم گفته می شود در گسترش فیلمنامه با جیمز کامرون همکاری نزدیکی داشته و در همین "جزیره شاتر" نیز تهیه کننده اجرایی بوده) از نوول پرفروش سال 2003 دنیس لیهین اقتباس شده است. داستانی که ویژگی هایی بالاتر از حد معمول یک قصه بازاری داشت ، با قطعاتی از یک نوع بازی دوگانه پیچیده که مقولات مختلفی از درونش بیرون می زد از پزشکی رسمی گرفته تا چالش قانونی تا عملکرد تاریخی و سیاسی و تا ... به نظر می آید کلوگریدیس علاوه بر روح نوول لیهین ، حتی بعضا به کلمات و جملاتش نیز وفادار بوده است و از همین لحاظ اسکورسیزی را ناگزیر کرده تا در فضایی پرتعلیق با فلاش بک های متعدد فرو برود. این ساختار روایتی به شدت نوعی از فیلم های هراس کم هزینه دهه 1940 کمپانی RKO را به ذهن متبادر می سازد . آثاری همچون "جزیره مرگ" یا "هفتمین جنایت" ساخته ول لوتون . اگرچه مارتین اسکورسیزی سعی کرده عناصری از ساختار رایج امروزی سینما را با مدل های قدیمی تر ترکیب نموده تا به فرم تازه تری دست یابد ، اما در واقع فضای هراس آمیز و سوسپانسی فیلمنامه از همان ابتدای فیلم ، خود را به او تحمیل کرده است :مثل آن خوش آمدگویی اخطار آمیز جانشین واردن که تعبیرش از اهالی بیمارستان و جزیره این است :"خطرناکترین و زیان آورترین بیماران "!! پس از آن ، دو مرد عجیب و غریب را با چشم های ورقلمبیده می بینیم که به زامبی ها بیشتر شبیه بوده و مشغول کار در محوطه آن بیمارستان قلعه مانند هستند. قلعه ای که در دوران جنگ های انفصال ساخته شده و استفاده می گردیده است. نحوه رفتار شک برانگیز ولی متین و هوشمندانه دکتر کاولی و به خصوص نوع برخورد تردید آمیز دکتر نارینگ به علاوه شیوه فرار ریچل سولاندو از اتاق تنگ و باریکش و پاسخ های سربالای بیماران و کارمندان تیمارستان به بازپرسی تدی دانیلز و چاک آل ، همه و همه باعث می شود تا آنها به این باور برسند که در یک ماموریت احمقانه گرفتار شده اند. اما با این حال گویا یک نیروی مرموز آنها را در آن جزیره پر صخره و جنگلی انبوه نگاه می دارد. اگرچه از زمانی که پس از انتشار خبر بازگشت ریچل( امیلی مورتیمر) ، دانیلز در گشت و گذارش پیرامون جزیره ، به تصور خودش ریچل دیگری (این بار با بازی پاتریشیا کلارکسون) را در پناهگاهی غار مانند پیدا می کند (که بی محابا طرح توطئه دکتر کاولی و دکتر نارینگ در تیمارستان برای آزمایشات خطرناک به روی بیماران را برملا می سازد) ، حدسیات تماشاگر بر آنچه مورد ظن تدی دانیلز بوده ، منطبق می گردد ولی طولی نمی کشد که با دیدن ریچل دوم در تیمارستان و در کنار دکتر کاولی ، این حدس نیز مورد تردید قرار می گیرد . اما در مقابل صحت آنچه ریچل دوم در همان پناهگاه غار ، در مورد خوراندن داروهای مختل کننده مغز به عنوان آسپیرین گفته بود ، در فکر تماشاگر قوی تر می شود. از اینجا آن بازی دوگانه و پیچیده نوول دنیس لیهین ، به طور تاثیر گذاری داخل فیلمنامه شده و تماشاگر همچون Blade Runner در فضایی شکننده و ظریف قرار می گیرد. طوفانی که در همین صحنه ها روی می دهد و باعث قطعی تلفن ها و سایر ارتباطات شده و به نوعی جزیره را در یک حالت ایزوله فرو می برد به این فضای پر توهم و شکننده کمک می کند. یا در واقع همچون فیلم Shining" " استنلی کوبریک ، عزیمت شخصیت اصلی ( در اینجا تدی دانیلز ، مارشال آمریکا) را به سوی یک بیمار روانی تسریع می بخشد. شخصیت پردازی ها و حتی لحن دیالوگ های لیتا کلوگریدیس در کنار فضا سازی اسکورسیزی به گونه ای است که همچنان تماشاگر را در یک آتمسفر توطئه آمیز باقی می گذارد. آتمسفری که سوالی بزرگ در ذهن مخاطب پدید می آورد (همچنانکه در فکر تدی دانیلز شکل می گیرد) که واقعا چه اتفاقی در جزیره شاتر و بیمارستان اشکلیف در حال وقوع است؟ این درحالی است که اوضاع جزیره و بیمارستان و موقعیت دانیلز لحظه به لحظه بدتر و بدتر می شود. خصوصا هنگامی که دکتر کاولی ، دانیلز را با عنوانی دیگر خطاب می کند ، او را یکی از بیماران تیمارستان می خوانند که دو سال قبل در مقام یک مارشال ایالتی آمریکا ، همسرش به نام ریچل را به دلیل کشتن 3 فرزند او ، به قتل رسانده و اینک تحت درمان قرار دارد . این به نظر دانیلز ، سوء تفاهم را نه فقط دکتر کاولی و کارمندان تیمارستان علیرغم اعتراضات و داد و فریادهای او ، به گوشش می خوانند بلکه حتی چاک آل هم این بار در قد و قواره ای نو و تازه تکرار می کند . چراکه چاک آل دیگر نه همکار کاراگاهی تدی دانیلز بلکه یکی از پزشکان معالج او معرفی می شود که برای کمک به بازیابی خاطراتش ، خود را در مقام دستیاری تدی دانیلز قرار داده بوده است. حتی در چنین شرایطی نیز فضای ایجاد شده توسط فیلمنامه نویس و کارگردان ، همچنان تماشاگر را در موضع دانیلز قرار می دهد و این توهم را تقویت می کند که همه کارکنان بیمارستان تحت فرمان دکتر کاولی و دکتر نارینگ در صدد روانی جلوه دادن دانیلز هستند تا همان توطئه شرح داده شده توسط ریچل دوم تحقق یابد. اما ناپدید شدن ناگهانی چاک آل در بالای صخره های مشرف به دریا و نمایان شدنش در هیبت یک پزشک بیمارستان روانی و سپس به خاطر آوردن صحنه قتل فرزندان تدی توسط همسرش ریچل و کشتن او ، مخاطب را روی خط دوم فیلمنامه می اندازد که لحظه به لحظه تقویت شده و خط اول یعنی توهم توطئه را به تدریج در سایه می برد. ( در همین جاست که فیلم هایی مانند "مطب دکتر کالیگاری" روبرت وینه و "کریدور شوک" سمیوئل فولر تداعی می شوند) .یادمان باشد که زمان رخداد قصه ، سال 1954 است ، یعنی سالهایی که اگرچه کوس رسوایی کمیته مبارزه با فعالیت های ضد آمریکایی ژنرال مک کارتی به آسمان برخاسته بود اما جهان در آستانه دوران طولانی و پر فراز و نشیب جنگ سرد قرار داشت که به ویژه با قدرت یافتن سازمان های اطلاعاتی و جاسوسی غرب و شرق مانند CIA و KGB مجموعه ای از طرح و توطئه ها در دو سوی دنیا در حال شکل گیری و ریشه دواندن بود. مفهوم توهم توطئه یا تئوری توطئه (Theory Conspiracy) از جمله موضوعات مورد علاقه سینمای غرب امروز است که به کرات در فیلم ها با داستان ها و قصه های مختلف به تصویر کشیده شده است. از فیلمی با همین عنوان ساخته ریچارد دانر و با شرکت مل گیبسون گرفته تا یکی از آخرین آنها به نام "حشره" (BUG) ساخته ویلیام فرید کین در سال 2008 که یک سرباز آمریکایی از جنگ برگشته را در توهم تعقیب و مراقبت دائمی از سوی نیروهای اطلاعاتی و ازطریق آلوده کردن خونش به موجودات الکترونیکی میکروسکوپی،نشان می دهد.از آنجا که در طول حداقل 3-4 قرن اخیر ، دخالت قدرت های سلطه گر غربی در کشورهای به اصطلاح جهان سوم ، فجایع تکان دهنده ای با عناوین مختلف استعمار و استثمار و قاچاق تریاک و الماس و برده ، جنگ های خانمانسوز مختلفی را به بشریت تحمیل نموده و همواره در هر حادثه ضد بشری ردپایی از اعوان و انصار آنها رویت شده ، بالتبع این سابقه و کارنامه سیاه ، نگاه و نظر مثبتی از زاویه ملل به خصوص سرزمین های آسیایی و آفریقایی به این قوم صلیبی / صهیونی وجود ندارد و هر حرکت و اقدام آنها با نگرش منفی تلقی می گردد. در عین حال سران جبهه صلیبی غرب برای زدودن این نگاه منفی ، همواره سعی در این دارند که ضمن پاک کردن خاطرات نامطلوب گذشته ، تصویر مثبتی از خود به نمایش گذارده و در مقابل ، هرگونه برداشت های مستند از اقدامات امپریالیستی و سلطه گرانه خویش را با اتهام "تئوری توطئه" یا "توهم توطئه" محکوم کرده و آن را خیالبافی و رویا پردازی القاء نمایند. اما اینکه واقعا این تئوری توهم توطئه از کجا می آید و چگونه به اندیشه سیاسی- فرهنگی جهان امروز اضافه شده ، بی مناسبت نیست که نگاهی به ریشه ها و زمینه های آن بیندازیم.سِر کارل رایموند پوپر احتمالاً نخستین اندیشه پرداز دنیای غرب است که مفهومی بهنام "توهّم توطئه" را به حربهای نظری علیه کسانی بدل کرد که بر نقش دسیسههای الیگارشی سلطه گر معاصر در تحولات دنیای امروزین تأکید دارند. پوپر اینگونه نگرشها را در کتاب "حدسها و ابطالها" ترجمه احمد آرام، چنین توصیف می کند: "...هرچه در اجتماع اتفاق میافتد نتایج مستقیم نقشههایی است که افراد یا گروههای نیرومند طرحریزی کردهاند. این نظر بسیار گسترش پیدا کرده است. هرچند من در آن شک ندارم که گونهای ابتدایی از خرافه است. کهنتر از تاریخیگری است... و در شکل جدید آن، نتیجه برجسته دنیوی شدن خرافههای دینی است. باور داشتن به خدایان هومری، که توطئههای آنها مسئول تقلبات جنگهای تروا بوده، اکنون از میان رفته است ولی جای خدایان ساکن [کوه] اولومپوس هومری را اکنون ریشسفیدان فهمیده کوه صهیون یا صاحبان انحصارها یا سرمایهداران یا استعمارگران گرفته است..." پوپر این سخنان را در سال 1948 میلادی در مجمع عمومی دهمین گردهمایی بینالمللی فلسفه در آمستردام بیان داشت؛ درست در زمانی که «ریشسفیدان فهمیده کوه صهیون» به شدت درگیر تحرکات پنهان بمنظور اعلام موجودیت دولت اسراییل (ژانویه 1949) بودند!مفهوم "تئوری توطئه" بیشتر کاربرد ژورنالیستی دارد تا علمی. بهعبارت دیگر، نوعی حربه تبلیغاتی است برای بستن دهان کسانی که به پژوهش در لایههای پنهان سیاست و تاریخ علاقمندند؛ یعنی به عرصهای که از آن با عنوان فراسیاست Para politics یاد میشود. این مفهوم ، فاقد هرگونه تعریف و ارزش علمی است و دامنه کاربرد آن روشن نیست و لاجرم کسی را که در این زمینه قلم میزند به سطحینگری و تناقضات جدّی وادار میکند. توجه کنیم که این امر به "تئوری توطئه" محدود نیست بلکه در مورد برخی دیگر از مفاهیم نظری در عرصه اندیشه سیاسی نیز صادق است. در دهه 1960 میلادی، دائرةالمعارف بینالمللی علوم اجتماعی ، که هنوز هم از مفیدترین مراجع در زمینه دانش اجتماعی است، درباره تاریخچه واژه "توتالیتاریانیسم" نوشت که این مفهوم بهعنوان یک حربه تبلیغاتی در کوران "جنگ سرد" کاربرد یافت و افزود: "...کاربرد تبلیغی این واژه [توتالیتاریانیسم] کارایی آن را در تحلیل منظم و تطبیقی نظامهای سیاسی ، مبهم ساخته است..." مأخذ فوق، سپس، ابراز امیدواری کرد که با از میان رفتن "جنگ سرد" این واژه نیز از میان برود و در سومین ویرایش دائرةالمعارف علوم اجتماعی مدخل فوق وجود نداشته باشد. "نظریه توطئه" نیز چنین است. کسانی که در این زمینه قلم میزنند، معمولاً یک تصویر بسیط و بدوی ( یک تصویر "دایی جان ناپلئونی") را ترسیم میکنند و سپس بسیاری از حوادث تحلیل نشده و مهم تاریخ را که در باور عمومی ناشی از توطئه قدرتهای بزرگ است، ردیف میکنند و از مصادیق "توهّم توطئه" میشمرند.در واقع نظریهپردازان و مبلغان مفهوم "نظریه توطئه" به همان بستر و خاستگاهی تعلق دارند که زمانی، در کوران جنگ سرد با اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم، مفاهیمی چون "توتالیتاریانیسم" را میساختند و عملکرد امروز ایشان دقیقاً تداوم همان سنت دیروز است. برای مثال، دانیل پایپز، روزنامهنگار آمریکایی، فعالترین نویسندهای است که درباره "نظریه توطئه" قلم زده و کتب و مقالات فراوانی را منتشر کرده است. از جمله آثار وی، که در ایران نیز تأثیر خود را بر جای نهاد، باید به دو کتاب زیر اشاره کرد: "دست پنهان: ترس خاورمیانه از توطئه" (1996) و "توطئه: چگونه روش پارانوئید شکوفا میشود و از کجا سر در میآورد" (1997). دانیل پایپز پسر ریچارد پایپز، یهودی مهاجر از لهستان است. پروفسور ریچارد پایپز از کارشناسان برجسته مسائل اتحاد شوروی و کمونیسم در دوران جنگ سرد بود. او به مدت 50 سال در دانشگاه هاروارد تدریس کرد و مشاور ارشد دولت ریگان نیز شد. پسر او، دانیل پایپز، منطقه خاورمیانه اسلامی (نه اتحاد شوروی و بلوک کمونیسم) را به عنوان حوزه تخصصی خود برگزید. امروزه دانیل پایپز به عنوان یکی از متفکران نومحافظهکار حامی سیاستهای دولت جرج بوش دوّم و یکی از برجستهترین اعضای "لابی حزب لیکود اسرائیل" در ایالات متحده آمریکا شناخته میشود و بهخاطر تبلیغاتش علیه جامعه عربتبار و مسلمان ایالات متحده آمریکا شهرت فراوان دارد. بهنوشته جان لوید، در فایننشال تایمز، دانیل پایپز از پدرش این درس را آموخته که میان غرب و سایر مناطق جهان شکافی ژرف ببیند. هم دانیل پایپز و هم کسانی که در سالهای اخیر مفهوم "نظریه توطئه" را در فرهنگ سیاسی ایران رواج دادند، دورانی بزرگ و سرنوشتساز در تاریخ بهنام "دوران استعماری" را، اعم از استعمار کلاسیک و امپریالیسم جدید، یکسره نادیده میگیرند و توجه نمیکنند که پدیدههایی چون "استعمار" و "امپریالیسم" واقعیتهای عینی و تلخ سدههای اخیر تمدن بشری است که در مواردی حتی به "نسلکشی"(یعنی امحاء تمامی یا بخش مهمی از سکنه یک سرزمین از صحنه گیتی) انجامید. آنان در مباحث مربوط به توسعه و مدرنیزاسیون نیز عیناً همین رویه را در پیش میگیرند.
از عصر عتیق تا دوران جدید، همواره اسطورهپردازی و روایت از اسطورهها یکی از راههایی بوده و هست که مردم ملل مختلف به واسطه آن داشتههای فرهنگی و تاریخی خود را به رخ جهانیان میکشند و یا باز به همین واسطه، آمال و آرزوها و رویکردهای کمال گرایانهی خود را طرح نموده و برای نسلهای پس از خود به ارث میگذارند.
در این میان خالقان این اسطورهها عموماً شاعران و داستاننویسان هر سرزمین میباشند که ایشان نیز به دلیل همان علاقه وافر مردم اسطوره دوست، به خلق اسطورههای مورد پسند یا مورد نیاز جامعه میپردازند، و به همین جهت، همیشه خالق اسطورههای مقبول، مورد تکریم و تعظیم مردم و حاکمیت جامعهی خود بوده و هستند.امروزه نیز در دنیا، مردم و بهخصوص صاحبان هنر، ضمن حفاظتی فطری از این ذائقه؛ دست به توسعه توان اسطورهپردازی زده و "هنر صنعتِ" سینما را برای یاری و خلق اسطورههای مورد علاقهی جامعهی خود به میدان آوردهاند. البته اگر برخی از این اسطورهها و اسطورهپردازان امروزی را در دنیای غرب و با نگاهی صحیح و برمبنای رسالت انسانیت انسان بررسی کنیم، با شمایلی مُعوّج و بیبنیان روبرو میشویم! ولی باز میبینیم جوامع پذیرای این اسطورههای ناچسب؛ به طرزی شایسته از خالقان آنها حمایت و قدردانی مینمایند!! از جمله این اسطورههای بیبنیان هریپاتر است و خالق جادوگر مزاج آن یعنی خانم "جوآن کتلین رولینگ"؛ که حتماً خود وی نیز گمان نمیکرد که نخستین جلد هریپاتر، یعنی "هریپاتر و سنگ جادو" آنگونه مورد اقبال مخاطبان و بهخصوص صاحبان سرمایه و بوقهای تبلیغاتی قرار بگیرد که در عرض یک سال به فروش خیره کننده 120 میلیون نسخهای دست پیدا کرده و به 67 زبان دنیا ترجمه شود. این استقبال اعجابانگیز باعث میشود تا ظرف مدت 10 سال ـ یعنی از 1997 که جلد اول این رمان منتشر گردید تا سال 2007 میلادی ـ وی دست به نوشتن 6 جلد بعدی این رمان زده تا مجموعاً شمارگان این رمان هفتگانه به 468 میلیون نسخه و فروشی بالغ بر چهار و نیم میلیارد دلار برسد.و حتی در این خلال نیز تاکنون 6 فیلم سینمایی با سر و صدایی حتی بیشتر، ساخته و روانهی بازار سینما گردیده؛ که الحق ساخت آنها نیز با بهترین کیفیت و استانداردهای فیلم سازی همراه بوده و مخاطبان بیشماری را در اقصی نقاط دنیا به سینماها کشانده و یا در پای تلویزیونها میخکوب کرده است. در کشور ما نیز بسیاری از مردم، خصوصاً کودکان و نوجوانان، یا این رمانها را خواندهاند و اگر نه حتماً چندتایی از نسخههای سینمایی آن را دیدهاند.آری، واقعیت این است که چه ما بپسندیم یا نه؛ جنبش هریپاتریستها در این کشور صاحب تمدن و سرزمین اسطورههای انسانساز هم، هواداران بسیاری پیدا کرده و مظلومیتی مضاعف را بر آثار ادبی بزرگان ما تحمیل نموده است.ولی باید اعتراف کنیم که اساس ظلمهایی که بر مفاخر و مشاهیر ادبی این کشور رفته را خود ما گذاشتهایم. از جمله این مفاخر، مأمن و مأوای بینظیر اسطورههای این سرزمین؛ یعنی شاهنامهی حکیم ابوالقاسم فردوسی میباشد.آن مظلومیتی که گفته شد ریشه در تاریخ دارد آنجا که میبینیم؛ فردوسی حاصل سی سال تلاش خود را که مجموعهای غنی از داستانهای ملی و حماسی ایرانی است را به ناچار به دربار بیذوق محمود غزنوی عرضه مینماید، ولی ایشان پس از مدتی تظاهر به قدرشناسی و نیز سوءاستفاده از شاهنامه، آن اصل دور از فرهنگ خودش را نشان داد و شاهکاری را که گنجینهای از اطلاعاتی فراوان در باب ادبیات عرب، شعر و ادب پارسی، تاریخ، فلسفه، کلام، حدیث و قرآن است و در قالب شصت هزار بیت نغز شکل گرفته، با پرداختی به ازای هر بیت یک درهم به حکیم هفتاد ساله ایران، تحقیر میکند.و حکیم که رسم بزرگ مَنِشی را خود به حد کمال در شاهنامه به تصویر کشیده، صله این سلطان فرهنگ ناشناس را به فردی حمّامی میبخشد و میرود به سوی تقدیر غربتزده خود، تا آنجا که حتی پس از فوت نیز پیکر حکیم مورد جفای بدخواهانش قرار میگیرد و به اتهام اینکه او عمر خود را به ستایش پهلوانان مجوس! گذرانده است، اجازه دفن او را در قبرستان مسلمانان ندادند و به همین دلیل بدن شاعر حماسهسرای ما در باغ طبران که متعلق به خود وی میباشد دفن گردید. حال جالب است که با وجود گذشت سالیان بسیار از این بیمحبتیها و بیحرمتیها نسبت به این شخصیت بزرگ و اثر ارزشمندش، هنوز این بیتوجهی ادامه دارد اما عجیب اینکه اینبار در زیر لباسی زربافت از همایشهای رنگارنگ و سخنرانیهای پر مغز بیثمر!! و اما دریغ از یک برنامه منسجم، علمی و هنرمندانه برای شناساندن اسطورههای ارزشی و درسآموز شاهنامه به نسلهای نو، و صدها دریغ از ساختن یک اثر سینمایی یا تلویزیونی قابل اعتنا که لااقل برای بیننده ایرانی ـ و نه جهانی ـ قابل فهم و تحمل باشد.البته اخیراً آثاری معدود، غیرحرفهای و با زبانی الکن ساخته شد که ای کاش نمیشد تا این سیب سرخ خوشعطر و خوشخوراک را که نخبگان ایرانشناس جهانی به ارزشهایش واقفند را در ذهن مخاطب های جوان و نوجوان خود نیم خورده نمیکردیم! این دیوان ارجمند شعر و ادب فارسی سند ملت ماست و داستانهای پهلوانان ایرانی شاهنامه به تکتک ایرانیان درس شجاعت، عفت، فداکاری، میهندوستی، وفا و خداپرستی میآموزد.امیدواریم که هنرمندان کاربلد و خوش ذوقی پیدا شوند که گام در این مسیر عزّتآفرین بگذارند و به ایشان نیز پیشاپیش بشارت میدهیم که شاهنامه خود گویای بلندی نظر فردوسی در تسلط شگفتانگیز او در آرایش صحنهها، گزینش کلمات، ترکیب استادانه اجزای جملات و ارائه تصویر متناسب با موضوع و صُوَر مختلف تخیل است.
خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی
هرآنجاکهروشنشود راستی فروغ دروغ آورد کاستی
منبع :حمید رضا نیک عهد، ماهنامه امید انقلاب، شماره ??? / آذر ????
بعدالتحریر: ارزش معنوی و ادبی شاهنامه آنقدر بالاست که قیاسش با هری پاتر و امثال آن به طنز شبیه است و قصد ما نیز این نبود ولی سرنوشتی که شامل این دو شده را باید دید و مورد توجه قرار داد که چرا؟! چرا بعد از سالها انتظار باید حاصل نگاه سینمایی و سریال سازی به شاهنامه؛ مجموعه "چهل سرباز" باشد(جدای از نیات خوب سازندگان آن) با آن وضع فیلمنامه و طراحی صحنه و بازیگردانی و ... ولی جهان غرب حتی از نداشته های خود آثاری می سازد که فرزندان سرزمین ما با حسرت به تماشا و ستایش آنها می نشینند. حال که آثاری مانند ملک سلیمان( با آن وصفی که شنیده ایم و انشاءالله به زودی خواهیم دید) قابل ساخت هستند، می توانیم متوقع باشیم که برای شاهنامه نیز تلاشی قابل توجه و اثری قابل تماشا ساخته شود.
هریپاتر، پیامبر عصر مدرن...!!
ما پیرو چه کسی هستیم؟ رابطه حرکت ما با حق و باطل چیست؟
نمیدانید این سوالها را چطور میشود به هریپاتر ربط داد؟خیلی هم بیربط نیست هریپاتر فرستادهای است از عالم دیگر همراهی با او ما را با عالم جدیدی آشنا میکند عالمی که با آن آشنایی نداریم یک عالم غیبی، نه آن عالم غیب معهود خودمان که در کتاب خدا وصفش را شنیدهایم.هر کسی توان ورود به آن را ندارد مگر با دعوتنامه و طی مراحل پذیرش! هر کسی شانس هری را ندارد تا خانه اش پر از نامه شود. آن عالم غیبی راه دوری نیست همین جا است منتهی نه در ظاهر بلکه در بطن این دنیا،آن یک غیب دارد و یک ظاهر. تعجب نکنید در همهی اعصار ساحران اهل ظاهر بوده اند و حالا اهل باطن شدهاند، پس پُر بیراه نیست که آنها را پیامبران این عصر بنامیم...!! ظاهر دنیای هریپاتر ممکن است مانند ظاهر دنیای ما باشد ولی باطنش خیلی آشنا به نظر نمیآید. یک چوب کوتاه در دست دارد و کارهای زیادی میکند البته با کلماتی خاص که نشنیدهایم. هری آموزشهایی میبیند که ندیدهایم و کارهایی میخواهد به ما بیاموزد که فقط در عالم خیال قادر به انجامش هستیم. کلمات و شاید آیاتی میخواند برایمان که مانند کتب عهد قدیم و جدید از آن بیگانهایم. او مانند پیامبری جدید قواعد جامعهای جدید میآورد؛ اما ما را به سوی خدا نمیخواند بلکه ما را به سوی سحر میخواند! او دشمن دشمنان سحر است. اهل مکتب و مدرسههای ما نیست بلکه تحت تعلیمات خاص قرار میگیرد! یک مدرسه جادو در باطن عالم مرسوم، مدرسه جادوگری هاگوارتز. او تحت تعلیم قرار میگیرد تا در آینده نظم جدیدی در عالم بهوجود آورد و بر نیروهای اهریمنی ساحران غلبه کند او نمی تواند از نیرو و روش های ممنوع استفاده کند و اگر بیدلیل یا بدون اجازه از جادویش استفاده کند مورد تنبیه قرار خواهد گرفت. البته بعدها میفهمیم این قوانین خیلی هم سفت و سخت نیست و شاید فقط مخصوص سطوح پایین و مبتدیان عالم سحر و جادو است! یک تبعیض بین پیامبر و پیروان؛ چرا باید در اجرای قوانین بین افراد تبعیض باشد؟هری یتیمی است که پدر و مادرش توسط موجودی اهریمنی به نام «ولدمورت» کشته شدهاند و او در آن واقعه از طلسم جان به در برده است. بر چهرهاش نشانی دارد مانند یک مهر نبوت! او باید در آینده بر ولدمورت که نمایندهی نیروهای شر میباشد غلبه کند، اما نه آن شری که ما میشناسیم! شری که ما میشناسیم مبتنی بر حق و باطل است و حق و باطل در عالم سحر و جادو خیالی بیش نیست. بنابراین او پیامبری نیست که با ظلم و فساد و جهل مبارزه کند. آنچه او میآموزد همگانی نیست، تعالیم او مخصوص است. برخلاف کتب پیامبران حقیقی که باید در دسترس همه قرار گیرد. او به مدرسه میرود و تحت تعلیم قرار میگیرد اما مدرسهای که بنیانش بر تبعیض بنا شده، فرزندان جادوگران ارجحترند و کسانی که پدر و مادر غیر جادوگر دارند تحقیر و تمسخر میشوند مانند جماعت یهود که پدر و مادر و نسل را در دین خود اصل میدانند!!او روش راه یافتن به جادوی اعلی و غلبه بر نیروهای ساحران مخالف را میآموزد و گذشته خود و دشمنانش را میشناسد، تا زمانی که باید وارد مبارزه شود مبارزهای که خیلی دور نیست و قبل از برخورد نهایی هری چندین بار آن را تجربه میکند.خدا کجاست؟ در این دنیا نه در ظاهر و نه در باطنش خدایی نیست که حکمی براند یا فرشتگانی که گوش به فرمان او باشند، بلکه سحر اینجا حاکم است. خدا مالک نیست بلکه سحر و جادو مالک و موثر در همه موجوداتند. هر سحری که قویتر باشد کارسازتر است. سوال این است که این پیامبر ساحر چه چیز با خود آورده است؟ تاریخ اینگونه به ما آموخته که ساحرها اهل ظاهرند و به دنبال تصرف در دنیای مادی. حضرت موسی(ع) نیز با ساحران طرف بود ولی آنها مدعی باطن دنیا نبودند، بلکه برای تقرب به فرعون و دنیای فرعونی از هیچ کاری ابا ننمودند. در برابر عیسی(ع) نیز همین داستان بود. هری پاتر غیر از سحر و جادو و استفاده از آن پیام دیگری دارد؟پاسخ منفی است. هری با ساحران گذشته یک فرق اساسی دارد، او مدعی خیر مبتنی بر سحر و جادوست و خود را مدعی خیر و برتری میداند. ساحران دوباره ولی با چهره، شأن و ادعایی جدید به میعادگاه بازگشتهاند، اما دیگر خدایی در کار نیست! خدا خدای آسمانهای دور است و اینجا زمین انسانمحور است و این بار خیر و شر را ساحران تعیین میکنند آنهم بر پایه سحر! اینجا ما با دو قطب سحر و جادو طرفیم که در لباس خیر و شر در آمدهاند و با هم در جنگند.آیا هر که سحرش قویتر باشد پیروز است؟ آیا هری سحرها را خوب میآموزد؟ یاران او؛ خوب، پایدار و وفادارند؟ آیا موفق میشوند؟ چه کسی راهنمای هری است، یک کتاب یا یک الهام؟ سحر آنها همیشه کارگر خواهد بود؟ چه قدرتی به سحر آنها توانایی میبخشد و چه قدرتی سلب توان میکند؟جواب این سوالها مهم است ولی نه به این اهمیت که ساحران مدعی غیب و باطن دنیا شدهاند. این مساله قبلاً سابقه نداشته است. ساحران همیشه چشم مردم را سحر میکردند اما اکنون آنها دل، ایمان، کتاب، روح و هر آنچه را مربوط به باطن عالم است در آستین دارند تا ما را سحر کنند و برای هر حقی بدلی رو میکنند.در این داستان ساحرانی که در طول تاریخ در برابر انبیای حقیقی خدامحور صف میبستند دیگر به چشم نمیآیند. حال پای یک نوجوان یتیم با چهرهای معصوم در میان است که سلاح سحر را برای نابودی دشمنان بهکار میبرد. سحری که نه خدا میشناسد و نه مخلوق؛ هیچ مزیت و کمالی ندارد. فقط سلبی است سحری برای کشتن و نابودی، زجر و شکنجه.آیا هری سحری دارد که اخلاق را کامل کند؟آیا سحر هری فساد و جهل و ظلمت و بیعدالتی را از بین میبرد؟اینجا دیگر اخلاق هم جادو محور است! هدف برتری و غلبه بر دشمن است این دشمن هر کسی میتواند باشد، از دشمنان هری گرفته تا مخالفان سحر و پیامبران حقیقی و پیروان آنها. این ساحر پیامبرگونه رحمتی برای جهانیان نیست.واقعیت این است که اگر ما دست رد به سینه رسالت این پیامآور سحر بزنیم هیچ مشکلی بهوجود نمیآید. آنها چیزی را میآموزند که به ضررشان است و نفعی ندارد. اگر «ولدمورت» نوجوان آن سحر محرمانه را در کتابخانه نخوانده بود و پروفسور «اسلاگهورن» به خطا او را در درک دقیق سحر کمک نکرده بود چه مشکلی پیش میآمد؟ هیچ؛ فقط قتل و فساد و تباهی کمتری امکان بروز مییافت. هری هم لازم نبود این راه سخت را برود. سحر اینان برای مردم عامی جامعه که مورد تحقیر اهالی مدرسهاند چه نفعی دارد؟ساحران میآموزند، ضرر میبینند و ضرر میرسانند، علمی که نفعی ندارد! برای هری اگر هدفی مطلوب بود از هیچ سحری ابایی ندارد، چه تجسس، چه استراق سمع و چه کشتن؛ هر چه لازم باشد، چه ایرادی دارد؟این پیامبر ساحر؛ خود محور است و قانون خدایی او را محدود نمیکند. ظاهراً در سحر هر چه بالاتر میرود محدودیت کمتر است بسته به انتخاب خود هری است، همراهی با «دامبلدور» در پیدا کردن آثار ولدمورت به هری میآموزد که قوانین آنطور که میگویند سفت و سخت نیست، بستگی دارد چه هدف و کاری در پیش باشد. چاره چیست؟ او پیامبر خدایی نیست پیامبر داستان ما ساحری است که نه عهدی با خدا دارد و نه عهدی با پیامبران حقیقی. قبله تواناییهای او سحر است باید به سحر اقتدا کند. انحراف از این قبله بطلان اعمال اوست. برای تقرب به سحر اعلی راهی جز این نیست.آیات این کتاب سحر زندگی بخش نیستند. آیاتی که به ما میآموزند چگونه بکشیم و جلوگیری کنیم از کشته شدن خودمان، زجر بدهیم و زجر نکشیم. چگونه کارهایی غریب با این آیات انجام دهیم، آیاتی که بر موجودات تلاوت میشود و آنها را تحت تاثیر قرار میدهد و راه فراری ندارند.هری و ساحران در جای جای داستان مظهر اسماء شیطانی گوناگون میشوند. ممیت، کشنده یا زجر دهنده. قهرمانان ما فرقی با دشمنانشان ندارند آنها هم می کشند. مهم این است چه کسی بماند آنها از ملکوت سفلی میآیند. اینجا مبارزه با فساد یا بیعدالتی و جهل موضوعیت ندارد.البته زندگی هریپاتر خیلی هم بیحساب و کتاب نیست! تقوی خاص خودش را دارد! ریاضت میکشد، درس میخواند و به آموخته ها عمل می کند. او بالاتر از ایمان، دارای یقین است چرا که او یک گونه موعود است برای از بین بردن همیشگی مظهر نیروی شر، همان که پدر و مادرش نیز جانشان را بر سر آن دادهاند. هیچ جای داستان ما تردید در قدرت و تأثیر جادو نمیبینیم. همه اهل ایمان هستند، ایمان به سحر. قطعاً بدون ایمان نمیتوان از پس نیروی شر برآمد مگر اینکه با ایمان ساحرانه خود به مصافش بروی.او به مدد جام اندیشهها یا جام خاطرات فرا زمانی عمل میکند، سفر به گذشته و ایجاد تغییرات او دارای قدرت محو و اثبات است، یک قدرت خداگونه در نبود خدا و با محوریت انسان ساحر.در این بین او به جنگ کسانی میرود که به او و ایمان او کافرند و آنها را از بین میبرد. کسانی نیز به ظاهر دوستند ولی در باطن دشمن اویند، کسانی به کمک او میآیند که در ظاهر شاید پست و پلید باشند ولی هری از کمک آنها استفاده شایانی میکند. ظاهراً او رسالتی دارد که میتواند از هر کسی کمک بگیرد!! در تقابل شکل یافته در این داستان، نیروهای پلید از سحر و جادو در راستای تباهی هری و یارانش بهره می گیرند و هری و دوستان بر عکس از قدرتشان در راه خیر و صحیح خودشان استفاده میکنند، مانند اینکه کسی با سرمایهاش سود میکند و دیگری ضرر! ظاهراً ما باید باور کنیم که هری میخواهد دنیایش را از شر نیروهای پلید حفظ کند و برعکس نیروهای مخالف او از سحر و جادو در راستای خباثتشان بهره میبرند. ولی اگر هری ما پاک و منزه است چرا ابزار و روش او با دشمنانش یکی است؟!! چرا فقط در راه رسیدن به منافع خود و دوستانش است؟ پاسخ این است که او پیامآور ساحران عصر جدید است و فرق خیر و شر هم در این بین، حق و باطل نیست بلکه منافع هری است و انتقام کشتگان و غلبه نهایی بر ولدمورت. سحری با محوریت من انسانی یک ساحر با خشم و شهوتهای متفاوت که به دنبال جواب است آنهم در دنیای بیخدایی که حق و باطل زیر پای سحر و ساحری است.هری هر چیز را که نیاز است یاد میگیرد، مییابد و به همه آنچه که باید عالم میشود تا رسیدن به پیروزی نهایی، چه با راهنما و چه بدون راهنما، چه کتابی که بداند نویسندهاش کیست و چه نداند؛ هر چه بیاید میآموزد! در این یادگیری سحر امام و قبله است اما بعد از یادگیری هری رهبر سحر است و سحر کارکردی مانند علم مییابد. در این راه با افراد متفاوتی مسابقه میدهد و گوی سبقت را از همه میرباید و به همه ثابت میکند بیدلیل از نفرینی که باعث مرگ پدر و مادرش شد زنده نمانده است، حکمتی در کار است! او زنده مانده است تا کار نیمه تمامی را تمام کند؛ نابود کردن مظاهر پلیدی و این حکمتی است ساحرانه. چه با سحر چه با اختیار چه با کراهت همه در خدمت هری هستند تا او راهش را طی کند قوانین محدود کننده را دور میزند. کسانی به او لطف و امید دارند حتی جام آتش رعایت او را میکند و حتی زمان فرار «زندانی آزکابان» هم به نفعش است.همه چیز باید در هری فنا شود؛ همه نیروها و قدرتها، تا او به هدفش برسد تا جایی که حتی اگر پیر جادوگری هم بمیرد لرزهای به دل هری نیفتد و از راهی که شروع کرده برنگردد و به عقب نرود بلکه پیامبری استوار باشد و پیروانی استوار هم داشته باشد.دیگر باید از این تابلو کمی فاصله بگیریم؛ واضح است هریپاتر چه در مقام کتاب و چه در مقام فیلم و کار خلاقانه، بسیار قابل ستایش و تحسین برانگیز است و نباید آن را کوچک شمرد بلکه باید این اثر و امثال آن پیش چشممان باشند تا کوتاهیها و ضعفمان در کار ادبی و هنری همواره یادمان باشد تا شاید همتی کنیم و حرکتی برای جبران. بازگشت ساحران مدعی باطن و غیب عالم که در لباس منجی موعود درآمدهاند با این تفاوت که پیامبری در مقابل نیست، بلکه جنگ و تقابل بین ساحران است. این بدان معناست که مخالفان ساحران نیز خود ساحرند. سوال این است که آیا تمام مخالفان ساحران را باید در کسوت سحر جستجو کرد؟آیا پیامبرانی مانند موسی(ع) و عیسی(ع) که در زمان خود سحر را رسوا نمودند و ساحران را هدایت کردهاند خود ساحر بودهاند؟! هرگز...جهان هری پاتر همه چیز را به سحر و جادو تقلیل میدهد. مخالفان او نیز خود ساحرند، و جایی برای پیامبران نیست. در این دنیا اجباراً باید پیامبران را در حیطه ساحران جای داد. در دنیای شکل داده شده برای هریپاتر، اگر حق و باطل را ملاک ندانیم نتیجه این میشود که پیامبران نیز ساحر بوده اند.ظاهرا تفکر اومانیستی در ادامه ترکتازیهای خود در دنیای معاصر، قصد کرده با این دست تاثیرگذاریهای هنرمندانه بر اذهان جهانیان خصوصاً نسلهای جدید؛ تعاریف و مختصات میدان مبارزه را از حق و باطل ازلی و ابدی این دنیا به شرایطی خودساخته و خودبافته تغییر دهد تا شاید با تغییر صورت مساله ، یک طرف آن مبارزه معهود یعنی همان حق بر مبنای تعالیم رسولان الهی را از دور مبارزه خارج نماید تا خود به تنهایی صحنه گردان نمایش مضحک مبارزهای باشد که نتیجهی غلبه هر کدام از طرفین آن، پیروزی صحنه گردان است؛ آنهم با فرستادن پیامبرانی خود شیفته و خود محور برای عصر حاضر و با مدد عصای چوبین و آتل بستهی سحر و جادو…!!
حامد درودیان ، ماهنامه امید انقلاب، شماره 406/ آذر 1388
فیلم 2012 را یک بار قبلا دیده بودم و از آنجا که علیرغم تعاریف مثبتی که از آن شنیده بودم، به جز جلوههای ویژه اش جذابیت خاصی برایم نداشت، در جلسه نقد و بررسی این فیلم که در دانشگاه برگزار شد شرکت کردم و اتفاقا نکات فوق العاده جالبی در رابطه با آن دستگیرم شد. البته منتقد این فیلم که خود از کارشناسان خبره نقد و بررسی فیلم و صاحب تالیف بود هم از محتوای ضعیف فیلم گفت و هزینه هنگفت 250 میلیون دلاری برای جلوههای ویژه اش و به کار گیری از 1000 متخصص جلوههای ویژه از 15 شرکت برای ساخت آن.
یکی از نکات جالب توجه در نقد و بررسی این فیلم، آرای جمعی از منتقدین امریکایی بود که شخصیت رئیس جمهور آمریکا در این فیلم را برگرفته از شخصیت روحی آقای احمدی نژاد می دانند. در این فیلم، رئیس جمهور امریکا دارای روحیه نوع دوستی بالایی است و به جای آنکه همراه دیگر قدرتمندان این کشور، سوار بر هواپیما از مهلکه ای که زمین را در استانه نابودی قرار داده است، بگریزد، ترجیح میدهد در میان مردم عادی که از نجات جان خود از این حادثه عاجزند، بماند و همراه آنان جان بدهد. و در نهایت هم در میان مردم و همانند آنها به کام مرگ فرو میرود.نکته جالب توجه دیگر که بر ساخت این فیلم توسط فراماسونرها به عنوان کارگزار صهیونیسم صحه میگذاشت، صحنه ای بود که در آن قطب مذهبی سایر ادیان ابراهیمی(مسیحیت و یهودیت) تخریب میشود و پیروان آنها در حالیکه مشغول دعا برای در امان ماندن از مشکلات پیش رو هستند همچون سایرین در فرایند تخریب زمین، نابود می شوند و به چنگال مرگ سپرده میشوند و به این ترتیب در این صحنه با ناکارامد و بی حاصل نشان دادن خداباوری و معنویت گرایی، به خوبی پنبه دین و مذهب زده میشود و در مقابل با نشان دادن کوشش جمعی از دانشمندان اختر فیزیک که به نجات تعدادی از انسانها –آن هم تنها صاحبان قدرت و ثروت- میانجامد، علم مدرن به عنوان منجی آخرالزمان معرفی میگردد.در این میان اما، در خیل نجات یافتگان تنها از یک مذهب دیده میشود و آن هم مذهب بودیسم است. نکته ای که در اینجا وجود دارد این است که بودیسم، یک مکتب غیر الهی است که در برابر امپریالیسم سر تعظیم فرود میآورد و اساسا سرش در لاک خودش است و دردسر آفرین نیست، از این روست که در این فیلم، بودیسم بر سایر ادیان ابراهیمی(اسلام، مسیحیت و یهودیت) رجحان داده میشود و اگر قرار باشد در میان نجات یافتگان آخر الزمانِ خودساختهی صهیونیسم، یک دین و مسلک وجود داشته باشد، تنها بودیسم است که لیاقت این را دارد.اساسا فراماسونرها بر جدایی جدی دین از سیاست و دئیسم (خدای بازنشسته) تاکید داشته و در پی زدودن هرگونه معنویت از ساحت زندگی انسان و نشان دادن علم مدرن به عنوان حلال تمام مشکلات جامعه بشری هستند و سررشته اصلی امور را رها کرده اند. یهود، پس از حضرت سلیمان و مُلک عظیم و باشکوهی که خداوند به او عطا فرموده بود، در پی تجدید حکومتی این چنین وسیع و قدرتمند اما عاری از هرگونه معنویت برآمد. با تکیه بر علم محض میخواست ملُک سلیمان و گستردگی قلمروی خود را احیا کند و در این راه تمام جهان را به پذیرش نظم مطلوب خود وادار ساخت. این روند با شدت و ضعف در راستای اهداف آنها ادامه داشت تا اینکه با ظهور بزرگمردی به نام خمینی جرقه انقلاب اسلامیبه عنوان بزرگترین برهم زننده این نظم جهانی، زده شد و خواب خوش هژمونی عقل بر دین، و ماتریالیسم بر معنویت گرایی را بر هم زد.• در جلسه اخیر یهودشناسی از استاد عالم و گرانقدر پرسیدم: "اینکه حضرت سلیمان از خداوند مللک وسیعی میخواهد که تا به حال خدا نه به کسی داده باشد و نه بعد از او به کسی بدهد، آیا این به معنای تمامیت خواهی و انحصار طلبی حضرت سلیمان نیست و آیا نمیتوان سرچشمه تمامیت خواهی و انحصارطلبی قوم یهود را از اینجا دانست؟ استاد ضمن موشکافانه خواندن سوال من و لزوم تحقیق بیشتر برای ارائه یک پاسخ مناسب به این سوال توضیحاتی داد که تنها من از یک قسمت از آن پاسخم را گرفتم و آن، این حدیث نبوی بود: "علماء اُمّتی اَفضل من انبیاء بنی اسرائیل".• یکی از لازمههای کار علمی، پرهیز از تعصب و رعایت اخلاق و انصاف در انجام تحقیقات است از این رو استاد یهود شناسیِ ما با احراز این خصیصهی مهم، به معنای واقعی کلمه، "عالم" است.• دیروز در مرکز تحصیل علوم حوزوی برای اتباع خارجه، پیش از آنکه جلسه یهود شناسی مان برگزار شود،بیرون یکی از کلاسهای این مرکز به شنیدن صحبتهای دانشجویان، ایستاده بودم. یکی از دانشجویان داشت در مورد خلقت انسان و اهمیت دمیده شدن روح خداوند در کالبد انسان به عنوان ارزشمندترین دارایی انسان صحبت میکرد و بقیه هم به او گوش داده یا در ادامه صحبتهایش چیزی میگفتند. واقعا لذت بخش بود. در اینجا حرفی از ماتریالیسمیکه روزانه در محیطهای آکادمیک تدریس میشود و آدم را از خویشتنِ خویش دور میکند، نبود. در اینجا، علم واقعی تدریس میشد. و تاسف بار است که ما هر سال هفته ای داریم به نام هفته "وحدت حوزه و دانشگاه"، اما همچنان این دو در فضای بیگانهای نسبت به هم باقی ماندهاند.• در مطلب قبل، یک جا در مورد تشکیک در اسلامِ 85 درصد از مسلمانان به دلیل یهودی بودن کعب الاحبار نوشته بودم. این مسئله تنها از آن جهت مطرح شد که نفوذ بالای یهود در تشکیلات مسلمانان نشان داده شود نه اینکه به صرف یهودی بودن یکی از راویان اهل سنت، دین تمام پیروان آن زیرسوال رود. وگرنه واقعیت این است که باید در تدین 100 درصد مسلمانان تشکیک نمود. همین غیبتی که در ردیف فحشا و قتل در روایتمان از آن یاد شده، چقدر در مکالمات و محاورات ما پرکاربرد است؟
!• در فیلم 2012 تنها قطب مذهبی مسلمانان –کعبه- تخریب نمی شود. علت آن را هم اینجا میتوانید ببینید.
• دوستی در پست قبل، شیطان را فاقد یک وجود مستقل دانسته و جایگاه او را همچون خداوند، در وجود انسان دانسته است. ضمن احترام به این دوست عزیز، مخالفت خودم را با این دیدگاه اعلام میدارم.
***صهیون پژوه: این مطلب خواندنی،از وب گرانسنگ و متین سیاسی نوشته های یک دختر دانشجو نقل شد. البته با تشکر از نوشته زیبای ایشان،نقدی به یکی از بندهای ذیل نوشته ایشان دارم که در فیلم ???? به طریق اولی تخریب کعبه نمایش داده شده است و کارگردان صهیونیست این فیلم، برای توسعه اسلام هراسی گفته چون ترسیدم تخریب آن را نیاوردم! چرا که در فیلم، نشان می دهد که مسلمانان در اطراف کعبه در حال دعا هستند و بعد نشان می دهد که تمام دنیا و از جمله مسلمانان غرق شدند...
سری اول نیروی دلتا از طبس شروع میشود و نشان میدهد که اینها در طبس شکست خوردند و نتوانستند عملیات رهایی گروگانهای سفارت آمریکا در ایران را انجام بدهند. به آمریکا بازگشتند و خود را بازسازی کردند. در نیروی دلتا 2 وارد آمریکای مرکزی شدند و زمینهای را ایجاد کردند تا آمریکا مبتنی بر زمینهسازی این سری از فیلم نیروی دلتا به پاناما حمله و در آنجا امانوئل نوریگا را دستگیر کرد. این بخشی از کارکرد هالیوود در دوره بعد از جنگ سرد بود.بخش دوم جستجوی دشمن جدید بود. چون حالا کمونیسم و شوروی پاشیده بود، باید دشمنی دست و پا میشد. در اینجا تروریسم خود را به صورت جدی نشان داد. شاخصترین فیلمی که در این زمینه ساخته شد فیلم under siege یا "تحت محاصره" بود که استیون سیگال در آن بازی کرد. رونالد ریگان رئیس جمهور آمریکا یک هنرپیشه بود. به عنوان هنرپیشه چهار پنج چهره شاخص در سینمای آمریکا شاگردان او هستند. یکی از آنها استیون سیگال است که بازیگر شاخصشان محسوب میشد. در این فیلم نبرد ناو میسوری در حال بازگشت از جنگ عراق است و در اقیانوس توسط چریکهای کره شمالی ربوده و موشکهای اتمی آن به سمت خاک آمریکا هدفگیری میشود. در اینجا استیون سیگال باعث رهایی این ناو میشود. این فیلم زمینهای برای نشان دادن این موضوع بود که در آینده آمریکا با تروریسم از چه نوعی مواجه خواهد بود و نگرانیها را در این زمینه بسط دهد. پس این دو هدف، تشریح نظم نوین جهانی و جستجوی دشمن جدید، اهدافی بودند که در این ده سال از 1991تا 11 سپتامبر 2001 تحقق یافت. در این دوره همچنان ماچوئیسم بروز داشت. در این دوره مهمترین نقش را از آرنولد شوارتزنگر میبینید.سری فیلمهای متعدد آرنولد و ماچوئیسم و قهرمانان افسانهای با بازوان عضلانی و سینههای ستبر مشخصه این دوره است. در 11 سپتامبر 2001 که برجهای دوقلوی ورلد سنتر در شهر نیویورک منهدم شد، گفتند که این کار القاعده است.الیاس کوهن از American Enterprise Institute و جیمز ولسی رئیس پیشین سازمان سی.آی.اِی، مقالهای نوشت. جیمز ولسی هم در دانشگاه کالیفرنیا یک سخنرانی کرد. طی آن اعلام کرد که جنگ جهانی چهارم شروع شده است. در واقع جنگ جهانی دوم 1939ـ1945، جنگ جهانی سوم 1945ـ1990 و جنگ جهانی چهارم جنگی است که علیه کمونیسم و مارکسیسم نیست بلکه علیه "اسلام" است. به بهانه 11 سپتامبر مقدمات فراهم شده بود. آقای جیمز ولسی بعداً آن سخنرانی معروف را تحت عنوان یک مقاله منتشر کرد. ویلیام کوهن هم به آن پرداخت. اعلام کردند که در جنگ جهانی چهارم با 22 کشور برخورد خواهند کرد. طبیعتاً طبق برآوردها، اولی و دومی افغانستان و عراق و لبنان، سوریه، ایران و سودان کشورهای بعدی بودند. شما همچنان این درگیری و چالش را میبینید. اعلام آقای جورج بوش مبنی بر اینکه ممکن است مبارزه با تروریسم اسلامی سه چهار دهه طول بکشد و حرف دونالد رامسفلد وزیر دفاعش که گفت، بیش از 25 سال طول خواهد کشید، سخنی به گزاف نبود. آن درگیری که شما در افغانستان، پاکستان و یمن میبینید بخشهایی از همان طرح کلی جنگ جهانی چهارمی است که مد نظر بود. در اینجا میبایست هالیوود نقش خود را در تبیین این موضوع ایفا میکرد. از پنج هدفی که هالیوود از 11 سپتامبر به این سو دنبال کرده است، اولین کارکرد هالیوود در سینمای استراتژیک تبیین و ترسیم دشمن جدید است. این دشمن ایدئولوژی مشخصی دارد که اسلام است. در واقع تروریسم با ماهیت اسلامی است. این تبیین در قالب اسلام هراسی موضوعیت یافت. در حقیقت دومین هدف آن اسلام هراسی است که به آن islamophobia میگویند. اگر کسی علیه یهود چیزی بگوید، به او anti judaism یا anti semitism یعنی ضد یهود گفته میشود، ولی اگر کسی علیه اسلام باشد، به آن اسلام ستیزی نمیگویند، بلکه اسلام هراسی میگویند. به این معنا که پدیده هراسناکی به نام اسلام وجود دارد و چنین تأثیری را میگذارد. هدف دوم تبلیغ تروریسم اسلامی است. معرفی صحنه تمدنی تقابل سومین کارکرد هالیوود بود. این صحنه تقابل را در ریشه تاریخی آن دنبال میکنند. فیلم معروف اسکندرچند سال پیش زمینه این بحث بود. در ادامه فیلم300 بود که عمدتاً حتماً دیدهاید و میدانید چگونه زمینه تقابل را نشان میدهد. این ساز و کار با فیلمهایی که جهان عرب، ایران، پاکستان و حوزه کشورهای اسلامی را زمین تهدید و خطر معرفی میکند، یکی از جهتگیریهای هالیوود در این دوره بوده و هست. در واقع تصویری که ویژه صحنه تقابل در ذهن مخاطب جهانی از سرزمینهای امروزی اسلامی ایجاد میشود، تصویری جدی است. یکی از زنهای هنرپیشه ایرانیتبار سریال 24 دو سه سال قبل، بعد از آنکه در این سریال نقشی را ایفا کرد، مصاحبهای داشت. در این سریال نشان می داد که مسلمانها تروریستند. ایرانیها و مسلمانان به نقش این خانم ایرانیتبار در این سریال اعتراض کرده بودند. او مصاحبهای رسمی با رادیو فردا داشت و گفت: «متأسفم بعضیها ناراحت شدند. البته قبول دارم که همه مسلمانها تروریست نیستند، اما متأسفانه همه تروریستها مسلمانند.» این حرف فلسفی در حد قد و قواره هنرپیشهای این چنینی نیست. کما اینکه در فیلم رندیشن و چند فیلم سینمایی ضد تروریستی دیگر در انگلیس و آلمان اوج فیلم همین جمله از زبان کاراکتر اصلی فیلم است. آنجایی که میخواهد نشان دهد در تقابل با مسلمانان نیستند، همین است. در فیلمی که درباره داستان بمبگذاریهای در متروی لندن و اتوبوسها در لندن بود، وقتی در پلیس لندن یک افسر که مسلمان است، به این قضایا اعتراض میکند، به او گفته میشود، "یادت رفته است؟ البته ما همیشه گفتهایم که همه مسلمانها تروریست نیستند، ولی همه تروریستها مسلمانند." این شاه بیتی فلسفی در عمده سری فیلمهای سینمایی و سریالهاست که به عینه خود را نشان میدهد. معرفی صحنه تمدنی تقابل به این معنی است که مسلمانها اساساً آن خطر و تهدید را دارند. کار چهارمی که هالیوود در این دوره انجام داده مواجهه با دین و عالم ماورا به ویژه از طریق القا، خرافه و جادو بوده است. مشخصاً هری پاتر، نارنیا و ضمن اینکه وارد فیلمهای ترنس مدرن میشویم مثل کنستانتین، دروازه نهم ساخته پولانسکی، وکیل مدافع شیطان و مجموعهای از این دست فیلمها آثاری است که به طور مشخص یک هدف جدی را دنبال میکنند. این هدف مواجهه با دین، خلق ماورایی جعلی و ایجاد تأثیر مورد نظر است. دو سال قبل در تیر ماه 1386، کلیسای کاتولیک رم فراخوانی کرد و کاردینالها، اسقفها و کشیشهای ارشد کاتولیک از سراسر جهان در شهر مکزیکوسیتی جمع شدند. در همایش سه روزه بررسی کردند تا ببینند علت و زمینه بسط و شیوع شیطان پرستی در جهان چه بوده است. این بیانیه را کشیشی قرائت کرد و در همه رسانههای دنیا منعکس شد. حرف اصلی بیانیه رسمی کلیسای کاتولیک این بود که عامل اساسی زمینه بسط شیطان پرستی در دهه گذشته هری پاتر بوده است. در واقع هری پاتر در بسط غیبی جعلی و اصالت خرافه و جادو تأثیر داشته است. در ایران هم دو سال قبل از این همایش یعنی 84ـ85، بعضی از دوستان دانشجو یکی دو مورد پایاننامه دانشجویی با توجه به منابع غربیها در حوزه ادبیات انگلیسی نوشتند. در این پایاننامهها منابع موجود در ادبیات انگلیسی را که معتقد بود هری پاتر تأثیر خرافی داشته است مورد بررسی قرار میداد. امروزه در آموزش و پروش آمریکا هری پاتر متنی است که بیش از همه جمهوریخواهها به دنبال آن هستند، ولی دموکراتها به "نارنیا" توجه میکنند. مجموعه فیلمهای نارنیا به عنوان یک ادبیات استراتژیک ماهیت شیطان پرستی دارد. لوسیفر در این سلسله فیلمها همان شیطان موعودی است که روزی میآید. اینها یک "دمون" دارند که شیطان نخستین است. یک "سیتن" دارند که لفظ عبری عام شیطان است. شرارت را برای "ایول" قائلند و در نهایت مفهومی به نام لوسیفر را شیطانی میدانند که میآید.شما لوسیفر را در فیلم سینمایی کنستانتین میبینید که در انتهای فیلم از بالا به پایین میآید و زمان متوقف میشود. یعنی شیطان زمان است. همان طور که ما میگوییم، امام زمان یعنی امام بر زمان است. شیطان پرستها هم شیطان موعود دارند که میآید و نوید بخش است. در «دروازه نهم» پولانسکی، آن خانم لوسیفر و شیطانی است که آن فرد را هدایت و راهنمایی میکند، اما در مجموعه نارنیا آن دختر بچه کوچک که لوسی نام دارد و راه را به سرزمین یخها باز میکند، لوسیفر است و بقیه را هدایت میکند. خانمی که نقش ملکه یخها را بازی میکند همان کسی است که در فیلم کنستانتین نقش حضرت جبرئیل را بازی میکند. چهرهای که از حضرت جبرئیل به نام گابریل در فیلم کنستانتین میبینیم و آن دو بالی که دارد، به عنوان یک فرشته آسمانی تمثیل شده است. در صحنه آخر وقتی لوسیفر پایین میآید و زمان متوقف میشود، بالهای جبرئیل میسوزد. اصولاً کسانی که صورت بیروحی دارند و حالتی در چهرهشان نیست برای نقشهای منفی در نظر گرفته میشوند. این خانم در فیلم نارنیا ملکه سرزمین یخهاست و در فیلم کنستانتین حضرت جبرئیل است. فضای ترسیم شده کاملاً ضد دینی و نفی عالم ماورا است و اصالت خرافه و جادو را دارد. پنجمین کاری که هالیوود در این دوره انجام داده است معرفی و القای سبک زندگی آمریکایی در سری american pie است. دورهای است که دیگر ایدئولوژیها را به سایر ملتها نمیدهند. چون روشنفکرهایشان به دنبال بحثهای ایدئولوژیک میروند و عوام جامعه به دنبال کار دیگری میروند. بهتر است به جای اینکه در هر جامعه روشنفکرپروری کنیم، مستقیماً با خود مردم صحبت کنیم و به آنها مفهومی به نام سبک زندگی بدهیم. در حقیقت میوه آن تفکر را به آنها بدهیم. an american way of life یا american lifestyle به معنی شیوه زندگی آمریکایی، گزارهای است که روح حاکم بر آن را در سری فیلمهای طنز امریکن پای ارائه کردهاند. البته از قبل شروع شده بود، ولی در فضای بعد از 11 سپتامبر نهادینه شد و به عنوان موارد مطالعاتی اصلی برای بحث زندگی آمریکایی جدی شد. البته در این سری از سریالها به این موضوع خیلی جدی پرداخته شده است. این پنج هدف:1.تبیین و ترسیم دشمن جدید یعنی اسلام 2.مطرح کردن اسلام هراسی یا اسلامو فوبیا 3.معرفی تقابل تمدنی 4.مواجهه با دین و عالم ماورا5.معرفی و القای سبک زندگی آمریکایی به عنوان تنها راه و روش زندگی بشر امروز.اهدافی است که هالیوود در حوزه سینمای استراتژیک از واقعه 11 سپتامبر به این سو درچند سال گذشته سعی در تحقق آنها دارد. میتوان دوره جدید را دوره جامعهسازی حرفهای از سوی هالیوود و تلویزیون آمریکا نامید که در آن اتوپیای لیبرالیسم و لیبرالیسم نو در سه سطح مردم چینی (mation building)، سیستم چینی (system bulding) و دولت چینی (state building) ارائه میشود که در اینجا سبک زندگی آمریکایی را مبنای مردم چینی قرار میدهد. بحثی در طرحریزی استراتژیک در علوم اجتماعی است که وقتی میخواهیم جوامعی را طراحی کنیم باید سبک زندگیشان را شکل دهیم. اهمیت سریال لاست در دوره جدید به این دلیل است که هر سه سطح را با هم ارائه و اتوپیای کاملی را به شما معرفی میکند. اهمیت سریال 24 در این است که دولت چینی را به شما نشان میدهد. به عبارتی عملکرد و ساز و کارهای یک دولت را نمونه سازی میکند. تأثیری که فیلم زنان خانهدار سرسخت یا مستأصل میگذارد، در مقوله سبک زندگی و چگونگی ساز و کارهای آن است. از این جهت دوره جدیدی شروع شده و در 10، 15 سال گذشته حجم عظیمی سریال ساخته شده است. در واقع بالاتر از یک کتاب مقید، داستان، رمان و فیلم سینمایی حرکت عظیمی صورت گرفته است. تأثیرگذاری فیلمهای سینمایی و سریالهای جوامع دیگر نظیر ژاپنیها، چینیها و کرهایها که بعضی از آنها مثل جواهری در قصر و افسانه جومونگ در ایران نمایش داده شد و همین طور فیلمهای کشور خودمان در این حوزه همگی طیف شناسی و دستهبندی شد. این نشان میدهد که در 20 سال آینده در مناسبات تمدنی عظیمترین سطح تأثیرگذاری مربوط به حوزه این سریالهاست. آنچه که اهمیت دارد این است که این هم ابدی نیست.
منبع: http://www.rajanews.com/detail.asp?lang_id=&id=49576
سومین حوزه، حوزه ماچوئیسم است. ماچوئیسم واکنش هالیوود به چهگوارا بود. دهههای 50، 60 و 70 میلادی دهه جنبشهای چریکی در جهان بود و کشورهایی که تحت سلطه انگلیس، فرانسه و آمریکا بودند انقلاب میکردند و از آنها نجات مییافتند. تصویر بسیار تأثیرگذاری از چهگوارا در جهان منتشر شده بود و دستگاههای تبلیغاتی شوروی و جریان مارکسیستی روی آن کار کرده بودند. عکس چهگوارا الهام بخش همه نوجوانان و جوانان جهان بود. یادم هست در سالهای قبل از انقلاب این عکس در مدارس و معابر تأثیر جدی بر ایجاد روحیه حماسی و ساز کارهای مترصد یا مترقب بر آن داشت. میتوانم بگویم یکی از دلایلی که در کشورمان بخش عمدهای از نوجوانان جذب جریانهای چپ میشدند، القایی بود که عکس چهگوارا با موهای بلند، کلاه برهای که به سر میگذاشت و قامت بلندی که داشت، میکرد. البته از سایر جوامع اطلاعی ندارم که آن حال و هوا را بگویم.رهبران چریکی و انقلابی چند نکته دارند؛ خوش سیما بودنشان، خوب سخنرانی کردن آنها و ژستهایی است که ایجاد و القای روحیه سلحشوری میکند. شما این را در لنین در سرعت و شتاب بالای سخنرانیاش میبینید. حتی چهرههای دیکتاتوری مثل هیتلر هم از این قابلیت برخوردار بودند. همین طور فیدل کاسترو و چهگوارا این قابلیت را داشتند. امروز هم این را در مورد سید حسن نصرالله میبینید که قدرت بالای او در سخنرانی از او یک کاراکتر جهانی ساخته است. ماچوئیسم پیام هالیوود به جهان بود که شما به جای اینکه روح سلحشوری را در کسی مثل چهگوارا ببینید و جدا شوید، ما برای شما ماچو تربیت میکنیم. افرادی را تربیت میکنیم که عضلههای قوی، سینههای ستبر و گردنهای عضلانی داشته باشند تا شما روحیه سلحشوری را از اینها بگیرید.هالیوود در واکنش به عصر الهام بخشی چریکهای چپ، قهرمانان الهام بخشی را تراشید. اولین آنها به طور سنتی در جامعه خودشان وجود داشت و تارزان بود. فیلمهای تارزان از قبل از جنگ جهانی دوم ساخته میشد. قبل از انقلاب در ایران سه سری از فیلمهای آن پخش میشد. یکی با بازی تارزان معروف، ران ایلای بود. در سالهای اخیر انیمیشن تارزان ساخته شد. اینها بعد از اینکه تأثیر تارزان را دیدند، دو کاراکتر دیگر به کمکشان آمد. یکی مرد شش میلیون دلاری بود که لی میجرز بازی میکرد. یک سرهنگ نیروی هوایی بود که با هواپیمایی اف.4 فانتوم سقوط کرد و بدنش را با تکنولوژی اتمی بازسازی کرده بودند و مرد اتمی شده بود. آن موقع بین مردم ما به عنوان مرد اتمی معروف بود و خانمی هم به نام زن اتمی مقابلش بود. اینها توانمندیهای ویژهای داشتند. عصر انرژی هستهای و مواردی که میتوان تکنولوژی هستهای را در بدن انسان کار گذاشت، طوری که انگار یک راکتور اتمی در بدنش است. تأثیری که در جوامع مختلف مرد شش میلیون دلاری گذاشت همزمان با شرایطی بود که در اثر شکست ویتنام به وجود آمد.اینها توانستند از فردی هنگکنگی که به آمریکا آمده بود تا در شهر سیاتل فلسفه بخواند، پدیدهای به نام بروس لی بسازند. او در یکی دو فیلم بازی کرد و وقتی متوجه شدند ظرفیت بالایی دارد، استیو مککوئین و سایر هنرپیشههای شاخص هالیوود با او همبازی شدند و به این ترتیب این پدیده ساخته شد. بروس لی واکنش هالیوود و سینمای هنگکنگ به شکست آمریکا در ویتنام بود. آمریکا از ترکیب این سه تن یعنی آن روح حماسی که بروس لی ایجاد میکرد، با نقشی که لی میجرزدر مرد شش میلیون دلاری داشت و فضایی که تارزان به شکل سنتی ایجاد کرده بود، به یک جمعبندی رسید و ماچوئیسم را شکل داد. شخصی را تعریف میکردند با هیکلی عظیمتر و عضلههای خیلی بیشتر از سه نفر قبلی و صحنهها مثل صحنههای آنها واقعی نبود، بلکه بسیار اغراقآمیز بود.اولین ماچو، سیلوستر استالونه در فیلم معروف "رمبو" است. در این فیلم وقتی یک کماندوی هوابرد نیروی زمینی آمریکا از جنگ ویتنام برمیگردد، در شهر با او بد برخورد میشود. از این رو دست به طغیان میزند و همه جا را به آتش میکشد. استادش که او را تربیت کرده میآورند تا بتوانند او را بگیرند."اولین خون" رمانی بود که بر اساس یک داستان واقعی نوشته شد. این کار در ابتدای دهه 80 میلادی ساخته شد و بسیار تأثیرگذار بود. همان طور که میدانید بعد از آنکه این سریال ساخته شد آمریکاییها آن را مصادره کردند. در فیلم دوم رامبو، سیلوستر استالونه، یعنی همان شورشی به آمریکای لاتین رفت و در آنجا مأموریتی انجام داد. زمان اشغال افغانستان توسط نیروهای شوروی در رامبوی 3، آن کاراکتر به افغانستان رفت و با انجام کار بسیار عظیمی در عملیات نظامی آنجا نشان داد که آمریکاییها مداخله میکنند.سری بعدی کبری بود که ساخته شد. آنجا این القا را میکند که یک کماندو میافتد و عضلات ستبرش زخمی میشود و دستش را که پاره شده است، خودش بخیه میکند. این الهام بخشی در ماچوئیسم که هالیوود در جنگ سرد صورت داد، در اواخر دوره جنگ سرد توسط آرنولد شوارتزنگر به اوج خود رسید. کارهای شاخصی که میبینید در این دوره انجام میشود، مثل پارادیتور و ترمیناتور و آن فضاهای ویژهای است که در این فیلمها ایجاد میشود. اگر روزی میدیدید که روی کلاسور نوجوانها در دبیرستانها و در اتاق استراحت دانشجوها یا در خوابگاهها عکس چهگوارا به عنوان یک شخصیت انقلابی رهایی بخش زده میشد، حالا آن جای خود را به عکس آرنولد شوارتزنگر و سیلوستر استالونه داده است.این دوران دقیقاً مصادف با دفاع مقدس در جامعه ما بود. برای ارزیابی یادم هست آن موقع در اکثر شهرها روی کلاسور بچه مدرسهایها عکس آرنولد با آن عینک ریبن مدل کبرایش کاملاً مشهود بود. یعنی حتی جامعه ما با یک شرایط ضد استعماری، ضد استکباری و فضای هیجانی بعد از انقلاب، عصر دفاع مقدس و اینکه هر روز قهرمانان زیادی را میآوردند و تشییع جنازه میکردند، تأثیر راکی در رمبو و چهرهها و ماچوهای این چنینی جدی بود. میتوانید آن را در جوامع دیگر هم قرینهسازی کنید. این فضا در ماچوئیسم ادامه پیدا کرد. هالیوود سه هدف رادنبال میکرد؛ اول معرفی امریکا به عنوان ابرقدرت، دوم ایجاد نفرت در جهان دوقطبی از آنچه که شرق و کمونیسم نامیده میشد و سوم بسط ماچوئیسم حرکتی بود که استمرار یافت. با فروپاشی شوروی در 1991 تا سال 2001 دههای داریم، که دهه بعد از جنگ سرد یا دهه "پسا جنگ" سوم نامیده میشود. استراتژیستها غربی معتقدند، بلافاصله با پایان جنگ جهانی دوم جنگ جهانی سوم به مدت 45 سال شروع شد و در آن 80 جنگ بزرگ و کوچک رخ داد که یکی از آنها جنگ ویتنام، یکی جنگ کره، یکی جنگ ایران و عراق در آن هشت سال بود. تعداد تلفات این جنگ به مراتب بیش از جنگ جهانی دوم بود و 45 سال طول کشید. تقابل سنگینی ایجاد شد و در دنیا چهار کشور تکهتکه و به دو قسمت تقسیم شدند؛ کره شمالی و جنوبی، یمن شمالی و جنوبی، ویتنام شمالی و جنوبی و آلمان شرقی و غربی. پایان این دوره را بعد از جنگ سوم جهانی میدانند.حالا هالیوود باید چند کار متفاوت انجام میداد. اولی تشریح نظام نوین جهانی بود. وقتی صدام به کویت حمله کرد و کویت را گرفت، بوش پدر عراق را از آنجا اخراج کرد. بعد از جنگ وقتی روی ناو آیوا قرار گرفت، سخنرانی معروفی کرد و گفت: "newworld order" یعنی نظم نوین جهانی. شوروی که پاشیده است و با این جنگی هم که رخ داد، نظم جدیدی بر جهان مستولی و حاکم شده است. پیام نظم نوین جهانی را میبایست یک سرباز جهانی ارائه میکرد. همان موقع در 70 و 71 فیلم معروفی تحت عنوان "سرباز جهانی" (universal soldier) یا (global soldier) ساخته شد. سرباز جهانی را ژان کلود وندوم بازی کرد. وقتی قسمت اول آن به بازار آمد، همه تحلیلگران آن را تبلیغاتی حرفهای از سوی هالیوود قلمداد کردند که در این تبلیغات میرفت تا آمریکا خود را به عنوان تنها ژاندارم جهان معرفی کند. البته در آن دوره ژان کلود وندوم دو قسمت دیگر از فیلم سرباز جهانی را در تشریح نظم نوین جهانی ساخت. دومین سری در این حوزه سری (delta force) بود. آمریکاییها واحد ویژهای به نام نیروی دلتا دارند. چک نوریس بازیگر اصلی این فیلم در قسمت اول و دوم بود. بعد بازیگران دیگری آن را ادامه دادند. نقشی که چک نوریس در سری 1 و 2 آن ایفا کرد، زمینه مشروعیت بخشیدن به دخالت آمریکا در نقاط مختلف جهان بود.
دوره اول از 1945 ــ 1990، دوره 45 ساله موسوم به "جنگ سرد" است. هالیوود در این دوره نقش بسیار بیبدیلی داشت.چند کار اصلی را میبایست انجام میداد؛ اولین کاری که باید صورت میگرفت این بود که تقابل جهان دو قطبی را که بین شوروی و آمریکا شکل گرفته بود، نشان بدهد. اولین مسئله در این تقابل نشان دادن این است که آن سوی دیوار قرمز و پرده آهنین، دشمن شریری به نام کمونیسم وجود دارد. آن موقع از دهه 1960، سلسله فیلمهایی تحت عنوان "جیمز باند" ساخته شد که تا پس از فروپاشی شوروی ادامه یافت. در این فیلمها 5، 6 هنرپیشه شاخص بازی میکردند. با "شان کانری" شروع شد. "راجر مور"، "تیموتی دالتون"، "جورج لاوندی"، "پییر استراگنان"، "دانیل کرک" و دیگران هر کدام در دورههای مختلف تعدادی از فیلمهای جیمز باند، مأمور 007 را بازی کردند. این سری فیلمها با خاطرات یک افسر نیروی دریایی انگلیس شروع شد که سرویس اطلاعاتی انگلیس (intelligent service)، برای افسر اطلاعاتی طرح اقدامات جهانی مربوط به دوره استعمار را میریخت.او یک افسر اطلاعاتی جهانی بود که در همه جای دنیا مأموریتهای نجات جهان را رقم میزد. در مواردی مقابل شوروی بود. در جاهایی هم با شوروی برای حفظ جهان تشریک مساعی میکرد. دوره مجموعه فیلمهای جیمز باند بیش از سی سال بود. درست است که ذات کار انگلیسی بود و هنرپیشهها هم عمدتاً انگلیسی و ایرلندی بودند، اما سرمایهگذار و سازنده اصلی آن هالیوود بود. هالیوود تقابل بین شرق و غرب را در این دسته فیلمها نشان میداد.عصر سیطره سرویسهای اطلاعاتی بود. شما در مناسبات سختافزاری همیشه قدرت نظامی را فائق میبینید، اما واقعیت این است که در دوره جنگ سرد و بعد از آن عصر سیطره دستگاههای اطلاعاتی و عصری است که عناصری به نام دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی با اشراف اطلاعاتی بر صحنه برای جامعه خود امنیت ملی را رقم میزنند. به همین دلیل است که در همه جوامع مهمترین شورا، شورای عالی امنیت ملی است. امروز هم که شما سریالهایی مثل سریال 24، Alias یا مواردی همچون Unit را میبینید، هنوز همان سیطره که دستگاههای اطلاعاتی هستند که حرف آخر را در حوزه امنیت در جوامع مدرن میزنند، موضوعیت دارد.به چهل سال پیش اواسط دهه 60 برگردیم که شان کانری اولین فیلم مأمور 007 جیمز باند را بازی کرد و تا امروز ادبیات ویژهای را در مناسبات جهانی ایجاد کرد. سری دوم این فیلمها که تقابل شرق و غرب را نشان میداد، کوچک و مینیاتوری شده تقابل شوروی و آمریکا را در رینگ مشتزنی یا کشتی کچ نشان میداد. سری فیلمهای راکی با بازی سیلوستر استالونه که توسط هالیوود ساخته شد، نوعی از تقابل را نشان میداد که متأثر از پیمانهایی بود که در ایالات متحده و اروپا بین آمریکا و شوروی مثل پیمان سالت 1، سالت 2، پیمانهای منع گسترش سلاحهای هستهای و پیمانهایی مثل اِی.دی.ام منعقد میشد. هر گاه زد و خوردی بین شوروی و آمریکا به وجود میآمد، سال بعد در قالب یک فیلم به صورت کوچک، مینیاتوری و محدود میشد و نمونه و ماکت آن به افکار عمومی القا میشد. سال گذشته هم آمریکاییها فیلمی ساختند که "میکی رورک" هنرپیشه معروفشان بازیگر آن بود. شبیه همان سری فیلمهای راکی بود که سیلوستر استالونه باز میکرد. در این فیلم که کشتیگیر نام داشت، یک سو میکی رورک و سوی دیگر کسی بود که نماد ایران و در رینگ کشتی کچ دوبندهاش پرچم ایران و روی آن "الله" و نام آن فرد "آیتالله" بود. در لحظه آخر هم وقتی میکی رورک او را شکست میدهد، پرچم ایران را بر میدارد و میله پرچم را روی گردن آن شخص میاندازد و او را میکشد و پرچم را با زانویش میشکند و پرت میکند.همیشه هالیوود فضایی که از تقابل آمریکا با کشور دیگر به وجود میآید، کوچک شده و ماکت آن را در حوزه سیاست جهانی در یک رینگ مشتزنی، مسابقه فوتبال، بسکتبال و زد و خوردی که نماد دو حوزه تمدنی در آن باشند، انگارهسازی کرده است. این فیلم با وجود میکی رورک هنرپیشه که شاخصی است، ولی از نظر تکنیکی فیلم ضعیفی است. اولین فیلمهای سری پست مدرن را میکی رورک با کیم ماریا باسینگر و نئونیوم بازی میکرد، ولی میبینیم او در فیلم بسیار ضعیفی شرکت میکند که حتی نتوانست به زانوی کارهایی که سیلوستر استالونه و "ترکاچف" در مجموعه راکی و مجموعه رمبو ساختهاند، برسد. آنچه که حائز اهمیت است این است که پیام فیلمهای راکی پیام زد و خورد بین شرق و غرب است. این دوره هم به پایان رسید.پس اولین مسئولیت و مأموریت هالیوود در دوره جنگ سرد تبیین تقابل دو قطب شرق و غرب و شریر نشان دادن پشت پرده آهنین بود.دومین مأموریت ابرقدرت نشان دادن امریکا بود. اینکه دوره انگلیس به عنوان یک ابرقدرت تمام شد. در جنگ جهانی دوم تضعیف شد و یکی یکی کشورهای مستعمرهاش را از دست داد. آخرین و جزو شاخصترین مستعمرههایش هند بود که آن را در سال 1949 از دست داد. میبینیم که در این مرحله میبایست ابرقدرتی به نام آمریکا شکل بگیرد. برای القای اینکه آمریکا ابرقدرت است، کارتونی به نام «سوپرمن» ساخته شد. یعنی القای اینکه تکتک افراد این جامعه ابر انسانند و حالا میتوان القا کرد همه این جامعه ابرقدرت است. وقتی سوپرمن ساخته شد، آن موقع در نشریات به طنز نوشته میشد، از آلبرت اینشتین پرسیدهاند، آیا در عالم فیزیک امکان دارد کسی بتواند پرواز کند؟ او هم جواب داده بود، نه، این امکان وجود ندارد. به سازنده این انیمیشن گفته میشود چنین حرفی زده شده است. او میگوید، درست است در عالم فیزیک اینشتین، پرواز کردن انسان امکانپذیر نیست، ولی در عالم من امکانپذیر است که کسی پرواز کند. آنچه که شما در لباس سوپرمن میبینید، پرچم آمریکا یعنی دو رنگ اصلی قرمز و آبی است.میدانید اول یک مجموعه انیمیشن، بعد یک سریال، بعد از آن در اوایل دهه80 یک فیلم سینمایی، در دوره اخیر مجدداً یک فیلم سینمایی کارتونی و بعد هم دوباره یک سریال از آن ساخته شد. دائماً مقوله ابر مرد بودن و ابر انسان بودن آحاد جامعه آمریکا را به رخشان میکشند تا جایی که به بقیه بشریت القا شود که این ابرقدرت از سوپرمنها تشکیل شده است. در حقیقت یک حس خودباوری است.سوپرمن اصرار حزب دموکرات در این باره بود. البته جمهوریخواهان بیکار ننشستند و شخصیت دیگری به نام اسپایدرمن را دنبال و رنگ یکسره قرمز حزب جمهوریخواه را بر این شخصیت مستولی کردند. انیمیشن آن در دهه 60 میلادی به بازار آمد و سالهای قبل از انقلاب هم در تلویزیون ایران پخش میشد.هم کارتون سوپرمن و هم زن ویژهای به نام آکرومن، بعد هم مرد عنکبوتی یا اسپایدرمن پخش میشد. اوایل دهه 50 شمسی هفت هشت سال قبل از انقلاب اینها هر هفته در تلویزیون خودمان در برنامه کودک پخش میشدند. هفت هشت سال گذشته که دوره جمهوریخواهها رسید، یعنی قبل از آقای اوباما و دورهای آقای بوش رئیس جمهور بود، دیدید که مجموعه جدید سهگانه اسپایدرمن ساخته شد. یعنی روندی که بایستی انسانی کمک کند و دیگران را سامان و سمت و سو دهد، این مسیر هم شکل گرفت.دوره جدید با این روند ادامه یافت. البته کاراکتر دیگری را دنبال کردند که نگرفت. آن کاراکتر، "بتمن" بود. بتمن در دهه 60 و 70 میلادی به مرد خفاشی معروف بود. هر چند در دورههای جدید در سه چهار سال گذشته مجدداً برای آن فیلمهای سینمایی ساخته شده بود. در این سریال بتمن دوستی به نام "رابین" داشت که سریال معروف به "بتمن و رابین" بود. انیمیشن، سریال، بعد هم فیلم سینمایی و دو سه سال گذشته هم دوباره فیلم جدیدی برای ساخته شد. این کاراکتر نگرفت و آن اثر را نگذاشت. کار اصلی این دو شخصیت یعنی کاراکتر اصلی حزب دموکرات، سوپرمن و کاراکتر اصلی حزب جمهوریخواه، اسپایدرمن این است که ابرقدرتی آمریکا را تثبیت کنند. در دوره جنگ سرد هم چنین مسئولیتی داشتند و در ادامه هم مجدداً به آن پرداخته شده است تا القا کند انسان این جامعه انسان پیچیدهای است. در هر دوی اینها وجه مشترکی وجود دارد. هر دو در زندگی شخصیشان افراد دست و پا چلفتی هستند. یعنی هم اسپایدرمن یک جوان دست و پا چلفتی است و هم شخصی به نام سوپرمن که گوینده خبر رادیو و تلویزیون است، آدم بسیار ضعیفی است. ولی وقتی لباسشان را عوض میکنند تبدیل به یک قهرمان میشوند. القا این است که اینها در زندگی شخصیشان از این قدرت و توان استفاده نمیکنند، فقط وقتی میخواهند به دیگران کمک کنند به چنین نیرو، انرژی و توانی میرسند. این دومین کارکرد هالیوود در عصر جنگ سرد بود. شبختانه مستندات این دو کارکرد یعنی موضوع القای ابرقدرت بودن تا 1990 و این القا در کنار نمایش تقابل نظام دوقطبی شرق و غرب موجود است و آثار بسیار خوبی از آنها در جامعه است که میتوان روی آنها کار کرد.
دوره بعدی دوره متنهای مقید است. در قالب این گونه متنها، اولین متن مقید تمدنساز "جمهور" افلاطون است که به عنوان اولین طرح استراتژیکی است که در غرب تعریف، مطالعه و بررسی شده است. جمهور افلاطون و اتوپیای مورد نظر او و همین طور یاد و تقدیری که از جزیره گمشدهای به نام "آتلانتیس" میکند، غایت همیشگی بشر غربی در 2500 سال گذشته بوده است. چند صد سال قبل از افلاطون گفته میشود جزیرهای به نام "آتلانتیس" بوده که گمشده است. از آنجا تفکری به نام تفکر "اتوپیا" شکل گرفت. آن مدینه فاضلهای است که بشر غربی 2500 سال منتظر است تا به وجود بیاید. لذا اگر در شیعه، "مهدویت" مسئلهای است که انسان به دنبال این است که در روزی کسی به عنوان امام زمان ظهور کند و بیمکانی و بیزمانی (آکرونیا) مد نظر است و شیعه جامعه آرمانیاش را آکرونیا میگیرد، یعنی عنصر زمان در آن مطرح است، انسان غربی در 2500 سال گذشته در جستجوی پیدایش جامعهای بیمکان (اتوپیا utopia) است.نگاههای اتوپیاگرا و آکرونیاگرا دو نگاهی است که در جهان وجود دارد. وقتی میگوییم از زمان غیبت کبری تا امروز شیعه منتظر پیدایش آن روز است، انسان غربی هم چنین افقی دارد که به آن اتوپیاسازی و یا اتوپیاگرایی میگوید. هر چند امثال ارنست بلوخ (Ernst Bloch) در دیدگاه چپ به این نگاه بسیار تاختند، ولی واقعیت این است که جامعه غربی در جستجوی اتوپیاست. فیلسوفی که دستگاه فلسفیاش منتج به یک اتوپیا نشده باشد، فلسفهاش ناقص است. زمانی میگوییم فیلسوفی مثل هگل، کانت و قبل از اینها افلاطون، ارسطو، دکارت، اسپینوزا و هر کس دیگری دستگاه فلسفی دارد که دستگاه فلسفیاش منتج به الگویی برای اداره جامعه باشد و طرح استراتژیکی ارائه کرده باشد که آن را در قالب یک اتوپیا میشناسیم.اولین اتوپیای شناخته شده مکتوب و به عنوان اولین طرح استراتژیک، "جمهور" افلاطون است. در دانشگاههای علوم استراتژیک اولین طرحی را که در تاریخ طرحهای استراتژیک مطالعه میکنند، جمهور افلاطون و حسرتی است که نسبت به آتلانتیس گمشده -که گفته میشود در دریای مدیترانه غرق شده است- وجود دارد. 2000 سال بعد شخصی به نام بیکن "آتلانتیس نو" را مینویسد. یک اتوپیای فرضی و خیالی با جزیرهای و کلبهای وسط آن و ساز و کارهایی موجود در آن است. بعداً "توماس مور" کتابی تحت عنوان "اتوپیا" نوشت. افرادی مثل "جرمی بنتون" با اصالت منفعت (Utilitarianism) همین طور دیدرو و دیگران تا به امروز این الگو را بسط میدهند.وقتی شما میبینید سریالی به نام لاست تا این حد اهمیت دارد، به این دلیل است که لاست همان آتلانتیس نو، آتلانتیس گمشده افلاطون، نئو آتلانتیس بیکن، اتوپیای توماس مور و سه نفر شاخصی که در فیلم لاست میبینید یعنی جان لاک، جرمی بنتون و دیوید هیوم که در واقع بزرگان تفکر لیبرال هستند، میباشد. صرفنظر از کششها و کنشهایی که در سریال لاست دیده میشود، لاست همان طرح استراتژیک غرب، جزیره گمشده، آتلانتیس نو است. یعنی لاست به معنی گمشده یا گمشدگان که در این فیلم میبینید، چیزی نیست جز همان آتلانتیسی که افلاطون گفت، غرق شده و بشر در جستجوی یافتن آن است. بنابراین نگاه اتوپیاگرا ذات طرحریزی استراتژیک است که از ایلیاد و ادیسه شروع شده و تا به امروز خود را در قالب متنهای مقید و در دوره اخیر هم در قالب فیلمها نشان داده است.پس "جمهور" افلاطون به عنوان اولین طرح استراتژیک و نگاه بیکن در آتلانتیس نو، نگاه توماس مور در اتوپیا، نگاه بنتون در منفعتگرایی و Utilitarianism نمونههای این قضیهاند. در ایران هم ابونصر فارابی متأثر از افلاطون و ارسطو کتاب معروف «مدینه فاضله» را مینویسد که در واقع در اندیشه فلسفه اسلامی یک کتاب اتوپیاست. با مطالعه این کتاب، میتوانید مدینه فاضله با دستگاهها و سیستمهای متعدد آن را در تاریخ طرحهای استراتژیک مورد نظر فیلسوفان اسلامی ارزیابی کنید. متنهای مقید در دوره جدید یعنی 200، 300 سال گذشته جای خود را به رمان و داستان دادند. جامعه آرمانی هر فیلسوف خود را در قالب یک داستان یا رمان نشان میدهد. به ویژه فیلسوفان قرن بیستم عمدتاً رمان نویس هستند. به خصوص در حوزه اگزیستانسیالیسم فرانسوی سارتر، دوبوآ، آلبر کامو و سایرین اندیشه و آرای فلسفی یا جامعه آرمانی خود را در قالب داستان مینگارند. تولستوی و دیگران در روسیه و افرادی که در انگلیس و فرانسه این کار را دنبال میکنند، ژانر و نوعی از این حرکت را ارائه میکنند که طرحهای استرتژیکشان در این قالب آشکار میشود.اوج این کار را در عصر استعمار میبینید. در این عصر سه رمان اصلی "آلیس در سرزمین عجایب"، "رابینسون کروزوئه" و "گالیور و جزیره گنج" رمانهای استراتژیکی هستند که حرکت استعماری انگلیس برای تصاحب سرزمینهای دیگر را توجیه میکند. در زمانی که انگلیس 114 برابر سرزمین خود خاک اشغال میکند، توجیه اینکه چگونه جزایر مختلف را اشغال میکند در این سه کتاب آمده است. مثلاً آفریقا را اشغال میکند یا پس از اینکه قاره آمریکا توسط کریستف کلمب کشف شد، انگلیسیها بیش از اسپانیاییها بر آن سیطره یافتند. وقتی استرالیا و نیوزیلند سقوط میکند، ده هزار جزیره در حوزه متن اقیانوس آرام یعنی مجموعه جزایر میکرونزی، کلونزی و سولومون را اشغال میکنند. در حقیقت سه داستان مذکور همه این اشغالگریها را توجیه میکند. مهمترینشان کتاب "رابینسون کروزوئه" است. در این کتاب توجیه میشود که کسی کشتیاش غرق میشود و در جزیرهای فرود میآید و افراد سیاهپوست ساکن جزیره را که وحشیاند رام میکند. به آنها دین میدهد و برای خود مسئولیت و رسالت قائل است که آنها را برگرداند.در صد سال اخیر با پیدایش سینما دامنه ادبیات و رمان شکل جدیدی به خود گرفت. در قرن بیستم این شکل جدید از حالت مکتوب به حالت تصویری در آمد. در واقع فیلسوف، جامعه شناس و استراتژیست امروز دوربین به دست میگیرد و تصویر جامعهاش را میسازد و شبیهسازی و ارائه میکند. نگرش اتوپیاسازی و اتوپیاگرایی در جامعه امروز آینده نه در قالب طرحهای استراتژیک مستتر در کتابها، بلکه در قالب فیلمها خود را نشان میدهد. در دو سه سال اخیر همیشه گفتهام، اگر امروز افلاطون بود به جای نوشتن کتاب "جمهور" حتماً فیلم لاست را با نظرات خود میساخت. اگر بیکن، هگل، کانت، دیدرو، بنتون یا لاک بودند به جای اینکه کتابی در این حوزه بنویسند، حتماً طرح استراتژیکشان را در قالب فیلم یا سریال منعکس میکردند. دوره اخیر دورهای است که بازیگر اصلی در این زمینه هالیوود است. یعنی هالیوود عنصر اصلی است. اگر بنگریم که کارکرد هالیوود در این حوزه چیست، نماد آمریکا به عنوان یک عقاب، چشمی دارد که این چشم همان آمریکا و هالیوود است. ما هالیوود را عنصر اصلی و چشم این تمدن میدانیم. در واقع میتوان گفت، آمریکا غیر از هالیوود چیز دیگری نیست. اهمیت هالیوود و دستگاه تصویرسازی و فضاسازی تمدنی یک سو و همه صنعت، اقتصاد و قدرت نظامی آن کشور سوی دیگر است. بعد از ضعفی که در انگلیس پدید آمد و در جنگ جهانی دوم انگلیس فرو پاشید، فضای ابرقدرتی آمریکا فراهم شد. آمریکا تا این مرحله سه چهار دوره را طی کرد تا نقش خود را به عنوان پیشقراول تمدن آمریکا و تمدن امروز بشری ایفا کند.