در پی اهانت نفرتانگیز به قرآن شریف در آمریکا، حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیام مهمی به ملت ایران و امت بزرگ اسلام، حلقههای صهیونیستی درون دولت آمریکا را طراحان اصلی این توطئه مشمئزکننده خواندند و با تشریح اهداف پشت پرده کینهتوزیهای صهیونیستها نسبت به اسلام و قرآن تأکید کردند: دولت آمریکا برای اثبات ادعای خود درباره دخالت نداشتن در این توطئه، باید عوامل اصلی این جنایت بزرگ و بازیگران میدانی آن را به گونهای شایسته به مجازات برساند.
آری، هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته...
شما هم بیکار هستید ها. دلتان خوش است؛ ولینعمتان. ولی نعمتان. ولینعمتان. ولینعمتان کیلویی چند است؟ عقل اگر داشتید به جای ورامین مراسم میگرفتید در نیاوران. گذشت دوره اسلام پابرهنگان. الان دوره اسلام کفش قرمز پاشنه بلند است. الان دوره اسلام تنگه احد نیست. دوره اسلام تونل توحید است. اصلا ولینعمتان کجا بودند وقتی امام در به ثمر رساندن انقلاب داشت به پدر من کمک میکرد؟ در نجف ما با امام بودیم. در ترکیه ما با امام بودیم. در پاریس ما با امام بودیم. در هواپیما ما با امام بودیم. در پله اول طیاره ما با امام عکس داشتیم. ولینعمتان کجا بودند؟ ولی نعمتان یقه لباسشان چرک است؛ چهره اسلام را مخدوش میکنند. در پله دوم طیاره ما با امام بودیم. آن کمک خلبانی که دست امام را گرفته بود فامیل ما بود. در پله برقی پاویون فرودگاه ما با امام بودیم. در بلیزر ما با امام بودیم. در هلیکوپتر ما با امام بودیم. آن بلندگویی که امام در 12 بهمن سخنرانی کرد؛ از پول ما بود. آن صندلی که امام بر آن نشسته بود؛ ما خریده بودیم. ما همسایه امام بودیم. حالا طلبه سیرجانی برای شیخ رفسنجانی شاخ شده. دور کره مریخ هم پیاده راهپیمایی کند ما هیچ وقت مشتری قوه قضائیه نمیشویم. از بس ریاست قوه قضائیه آدم مهربانی است. دایی من هم آدم خوبی است. مرعشی هم سلام دارد خدمت تان. شما هم بیکار هستید ها. دلتان خوش است؛ ولینعمتان. ولی نعمتان. ولینعمتان. ولینعمتان کیلویی چند است؟ عقل اگر داشتید به جای ورامین مراسم میگرفتید در نیاوران. گذشت دوره اسلام پابرهنگان. الان دوره اسلام کفش قرمز پاشنه بلند است. الان دوره اسلام تنگه احد نیست. دوره اسلام تونل توحید است. اصلا ولینعمتان کجا بودند وقتی امام در به ثمر رساندن انقلاب داشت به پدر من کمک میکرد؟ در نجف ما با امام بودیم. در ترکیه ما با امام بودیم. در پاریس ما با امام بودیم. در هواپیما ما با امام بودیم. در پله اول طیاره ما با امام عکس داشتیم. ولینعمتان کجا بودند؟ ولی نعمتان یقه لباسشان چرک است؛ چهره اسلام را مخدوش میکنند. در پله دوم طیاره ما با امام بودیم. آن کمک خلبانی که دست امام را گرفته بود فامیل ما بود. در پله برقی پاویون فرودگاه ما با امام بودیم. در بلیزر ما با امام بودیم. در هلیکوپتر ما با امام بودیم. آن بلندگویی که امام در 12 بهمن سخنرانی کرد؛ از پول ما بود. آن صندلی که امام بر آن نشسته بود؛ ما خریده بودیم. ما همسایه امام بودیم. حالا طلبه سیرجانی برای شیخ رفسنجانی شاخ شده. دور کره مریخ هم پیاده راهپیمایی کند ما هیچ وقت مشتری قوه قضائیه نمیشویم. از بس ریاست قوه قضائیه آدم مهربانی است. دایی من هم آدم خوبی است. مرعشی هم سلام دارد خدمت تان. اصلا ببینم؛ وقتی پدر من با امام عکس میانداخت، یعنی ببخشید امام با پدر من عکس میانداخت، ولینعمتان کجا بودند؟ پدر من اوناهاش. ردیف جلو. جلوی جلو. نشسته از چپ و راست، بغل امام. ولینعمتان کجای عکس هستند؟ اصلا ولینعمتان کی باشند؟ ولینعمت این انقلاب خاندان ماست. ولینعمتان سیاهی لشکر بودند. 300 هزار شهید سیاهی لشکر بودند. چه کسی انقلاب کرد؟ پدر من. محرم راز پدر من چه کسی بود؟ مادر من. چه کسی از بحران عبور کرد؛ پدر و مادر من. انقلاب با پول چه کسی به پیروزی رسید؟ عموی من. رئیس صدا و سیما چه کسی بود؟ اون یکی عموی من. جنگ با پول چه کسی اداره شد؟ باغ پسته عمه من. چه کسی پول سازندگی را داد؟ خاله من. مدیر مترو کیست؟ برادر بزرگ من. مدیر فلان شرکت کیست؟ برادر کوچک من. عضو هیات مدیره آن یکی شرکت کیست؟ برادر یکی مانده به آخر من.نه، ملاک، حال فعلی افراد نیست؛ ملاک حال فعلی ملک و املاک ماست. البته این ملک و املاک به نام ما نیست. هر کسی چیزی پیدا کرد، بیاورد من خودم به نامش میکنم. من مالکم اما نه مالک اشتر علی. من مالک اُشتر ضد گلولهام. توپ، تانک، فشفشه نمیتواند تکان بدهد زندگی ما را. ما خودمان را بستیم. تا خرخره خوردیم. البته به نام نزدیم. ما کلا به نام نمیزنیم که پس فردا بهانه بدهیم دست کسی. ما زرنگیم. ما خودمان ذغال فروشیم. ولینعمت ما هستیم. سختی انقلاب را خاندان ما تحمل کرد. مادر شهیدان جنیدی که در همین پیشوا زندگی میکند، سرش گرم کفن و دفن 4 بچه شهیدش بود؛ تمام بار انقلاب افتاد روی دوش ما. جوانکی که از جنوب شهر تهران دست برد در شناسنامهاش تا به جبهه غرب برود، درست است که به شهادت رسید اما کارش غیرقانونی بود. چطور دست بردن من در اسناد استات اویل نروژی غیرقانونی است اما دست بردن شهید 14ساله مازندرانی؛ «مرتضی املشی» در شناسنامهاش برای رفتن به فتح المبین قانونی است؟ ما شهید غیر قانونی نداریم. شهید ندا بود که به جای ندای هل من ناصر حسین، ندای BBC را لبیک گفت. ندای هل من معین حسین مال 1400 سال پیش است. زنده باد صدای آمریکا. زنده باد اسلام مرفهین بی درد. البته اسلام ما اسلام مرفهین با درد است. به هر حال ما هم دردهای خودمان را داریم. این همه سرمایه، ماندهایم کجا بخوابانیم! من الان دارم دانشگاه آزاد شعبه BBC را افتتاح میکنم. جای جاسبی خالی. اینجا به خانواده شهدا سهمیه نمیدهیم اما شهریه را از همه میگیریم. نه، من فراری نیستم. دارم از راه دور به انقلاب خدمت میکنم. نه، من سران فتنه نیستم. سران فتنه اسی سگ دست بود و سعید قالپاق. اصلا مقصر اصلی همین ولی نعمتان بودند. ما خواستیم بعد از انتخابات با انقلاب یک شوخی مخملی کنیم، که ولی نعمتان جدی گرفتند و در 9 دی سیلی حیدری خواباندند به صورت ما. اصلا ببینم دیروز این شعارها چه بود که ولینعمتان سر دادند؟ هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته. حالا نوه امام شد سید حسن نصرالله؟ من گلایهام از موسسه تنظیم و نشر آثار زهرا اشراقی این است که چرا میکروفون احمدینژادرا قطع نکردند؟ یعنی چی که من یک موی شما کوخ نشینان را به تمام دنیای کاخ نشینان نمیدهم؟ این درآوردن ادای امام است و کار درستی نیست. پس شما ویلای ما در جواهرده را ندیدهاید. از خود ده بزرگتر است. شهری شده برای خودش. کل زندگی ولی نعمتان را جمع کنید نمیتوانید ویلای ما که البته به ناممان نیست، بخرید. من یک خواهر دارم که معرف حضور همه تان است. عاشق خوردن چیزبرگر در خیابان انقلاب است. نه که در نیاوران ساندویچی وجود ندارد بنده خدا مجبور است پیش آشوبگران عاشورا ساندویچ بخورد. این خواهر من یک اسب دارد که نسلش برمیگردد به الاغ طلحه. طلحه هم آدم خوبی بود. زبیر هم آدم خوبی بود. همه خوب هستند. ما هم خوبیم. شکر خدا. ملالی نیست جز دوری شما. شما چطور هستید؟ آقای آملی حال شان چطور است؟ به ایشان سلام ما را برسانید. ما از همین لندن دعاگوی ایشان هستیم. خدا لعنت کند آفتابه دزدها را. ما دزدی نمیکنیم، این کار ما اسمش اختلاس است. اختلاس با کلاس است. اختلاس دزدی باکلاسهاست. دزدی، بی کلاسی است. اگر میخواهی بچاپی، همان به کل مملکت را. طلحه هم دزد نبود. میخواست اختلاس کند. یعنی میخواست سرمایهگذاری کند و عدالت را واگذار کند به بخش خصوصی. با من بود ذوالفقار عدالت را واگذار میکردم به بخش خصوصی. این بخش خصوصی هم چیز بدی نیست. حکایت از این جیب به آن جیب است. پول به اسم خصوصی سازی همان بهتر که به دست ولینعمتان نرسد و دوباره برگردد جیب ما. ولینعمتان پولدار شوند آنها هم میشوند عینهو ما. ما هم که خودتان میدانید شکم مان سیری ندارد. راز کلفتی گردن ما به همین برمیگردد. این را هم بگویم ما کلا از همان قبل انقلاب وضع مان خوب بود. آن زمان که مسلمین در شعب ابوطالب یک دانه خرما را 40 نفری میخوردند، اجداد ما در ارگ کوفه باغ پسته داشتند و در دل ولینعمتان صدر اسلام غصه میکاشتند اما هنوز 20 سال از رحلت پیامبر نگذشته بود که عدهای به نزدیکان پیامبر گفتند ناکثین و به موسسه تنظیم و نشر آثار پیامبر نازکتر از گل گفتند. یک عده هم رفتند روی شتر و از همان روی کوهان مردم را دعوت کردند به آشوب در خیابانهای کوفه البته در چارچوب قانون اساسی. از نظر من آتش زدن خیمه عباس در روز عاشورا یک اعتراض مدنی بود. البته هنوز نوح زنده بود که پسر نوح با بدان بنشست.من سگ اصحاب کهف را کاری ندارم؛ او آدم شد اما این آقازاده فراری هم مثل چی دارد دروغ میگوید. هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته. آری هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته که وصیتنامه پدر و پدربزرگ را فروخت به دروغ آقازادهها و با سران فتنه، با بدان بنشست و خاندانش گم شد.جناب سید حسن! ما همانهایی بودیم که وقتی تو را اول بار دیدیم گفتیم: «صل علی محمد بوی خمینی آمد» اما شما هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته که متاسفانه دیگر بوی خمینی نمیدهید. وقتی با سران فتنه همنشین میشوید شما هم بوی فتنه میگیرید. ما اخبار به گوشمان میرسد. ما شنیدیم خواب بعضیها را برای عبای رهبری که باید از بیت رهبری برگردد. برگردد کجا؟ کاش برگردد جماران که باید منتقل شود به موسسه تنظیم. پس اگر اینگونه است درود بر ولینعمتان که به شما اجازه عرض اندام ندادند. تا این ملت تا این ولینعمتان هستند بدانید عبای رهبری از بیت رهبری بیرون نمیآید. ما افتخار میکنیم که بعد از خمینی خدا عبای رهبری را فقط و فقط برای خامنهای دوخت. عبای نور برتن ماه خواهد ماند تا ظهور خورشید. شما یکیتان نامردی با عبای شکلاتی است که هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته حسینیه جماران را به ویلای جورج سوروس فروخت. آن دیگریتان هادی غفاری زیر عبایش تفنگ جمع کرده بود تا به منافقین ندهد، احتمالا کفتر بزند. آن یکی در زیر عبایش با اینکه ناطق بود سکوت مخفی کرده بود. استوانه در زیر عبایش پول خرج میکرد برای آشوبگران و با واسطه پولها را به مقصد میرساند. شیخ بیسواد هم که کلا مرخص است و به شما که عرض میکنم کلا دیگر هیچ وقتی ندارد. آری، هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته که شما همگی نشستید روی جمل ناکثین. هنوز 20 سال از رحلت امام نگذشته که نامه سرگشاده نوشتید ولی بدانید 200 سال بعد از رحلت امام هم ما به شما منافقین اجازه عرض اندام نخواهیم داد. 200 سال بعد از رحلت امام هم شعار ما ولینعمتان این است: «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند».
منبع :روزنامه وطن امروز /شماره 438/صفحه 1
به گزارش تربت قدس ! به دنبال اعتراضات شدید مسلمانان در سرتاسر جهان ، صفحه توهین آمیز خطاب به پیامبر مکرم اسلام ، از فیس بوک حذف شد !!
آسوشیتد پرس در این باره گزارش داد : این صفحه حاوی تصاویری توهین آمیز به پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله) بود و برخی کاربران فیس بوک اعلام کرده بودند که در راستای دفاع از به اصطلاح آزادی بیان ، این صفحه را در سایت یاد شده ایجاد کرده بودند .
منبع روزنامه ایران مورخ 02/03/1389 ص 3
سرویس محترم پارسیبلاگ اسامی 15 وبلاگ برتر این سرویس را که در مسابقه برترین یادداشتهای پارسیبلاگ شرکت کرده بودند اعلام کرد.
به گزارش تربت قدس ! هیات داوران یادداشت های برگزیده برگزیده پارسی بلاگ را بدین شرح اعلام کردند:
زهرا قدیانی نویسنده وبلاگ «چشم و چراغ» با یادداشت «چشم»
محمد دهقانی نویسنده وبلاگ «عکس فوری» با یادداشت «احمدی نژاد در چهار مرحله»
مرضیه پژمان یار نویسنده وبلاگ «عاشقانه» با یادداشت «ماجرای من و نماز جمعه و هزار تومانی»
محسن نویسنده وبلاگ «قافلهی شهدا» با یادداشت «جنگ تا جنگ»
نویسنده وبلاگ «تصویری از هنر مردم» با یادداشت «سوگنامه ای بر مزارهایی که شهید شدند»
خانم ناظم نویسنده وبلاگ «نوشته های یک خانم ناظم» با یادداشت «جوجهی ما رو ندیدین؟؟»
محمد رئیسی پور نویسنده وبلاگ «نگاهم برای تو» با یادداشت «احساس من و گنجشک!»
فاطمه موسوی نویسنده وبلاگ «سجاده ای پر از یاس» با یادداشت «سفری به دالان بهشت با اردوی راهیان نور (قسمت چهارم و پنجم)»
رضوانه منادی نویسنده وبلاگ «نگهبان بهشت * صادقانه هایم را فقط تو بخوان» با یادداشت «کودک دهی شصت و کودک دهه هشتاد»
حامد عبد اللهی نویسنده وبلاگ «ساز خاموش» با یادداشت «سرمای شهر من»
گلسا نویسنده وبلاگ «گلدختر» با یادداشت «چگونه یک زن نمونه باشیم»
مهدیه روستایی نویسنده وبلاگ «آتش عشق» با یادداشت «چشم های درد کشیده»
مونس نیکخواه نویسنده وبلاگ «صفحات خط خطی» با یادداشت «صد خدا با یک خدا»
سلیمه آقامیری نویسنده وبلاگ «صفحه ی بیست و یکم» با یادداشت «نامه ای به پدر جانبازم»
و سمانه جعفری نویسنده وبلاگ «روابط عمومی به زبان آدمیزاد» با یادداشت «شرمنده ی کودکان کار شدیم!!»
توسط هیات داوران به عنوان وبلاگ و یادداشتهای برتر معرفی شدندو جوایزی هم از دست مسئولین پارسی بلاگ و میهمانانی که از دیگر سرویس ها هم حضور داشتند دریافت کردند.
لازم به ذکر است در این مسابقه ی وبلاگی بیش از ششصد یادداشت ثبت شده بودند که از تمامی سویس های وبلاگ فارسی در آن شرکت داشتند.
به گزارش تربت قدس! ، در پی اقدام غیراخلاقی فیس بوک در آزادی برای توهین به مقدسات مسلمانان، جمعی از فعالان فضای مجازی که در همایش پارسی بلاگ گرد هم آمده بودند این اقدام را محکوم کردند.
متن کامل این بیانیه بدین شرح است:
در روزگاری که دنیای غرب بادمیدن در شیپور آزادی بیان، انسانیت، اخلاق و تمام بنیان های ارزشمند انسانی را زیر پا می گذارد باز شاهد حرکت موهن علیه اعتقادات بیش از یک میلیارد مسلمان در فضای مجازی هستیم.
این بار نیز طی یک فراخوان در شبکه اجتماعی فیس بوک و ایجاد یک صفحه، روز سی ام اردی بهشت ماه (بیستم می) برای کشیدن و انتشار کاریکاتور علیه شخصیت پیامبر بزرگ اسلام اعلام شده تا دامنه بی احترامی به مقدسات اسلامی باز گسترده شود. این در حالی است که کوچکترین حرکت های کاربران این سایت در مورد اسرائیل و صهیونسیم با حذف صفحه ها، مطالب و عضویت کاربران مواجه میشود. و حتا نقل مطلب و درج پیوند از بعضی از سایت های اسلامی با محدودیت و حذف روبرو است. اما چنین حرکت های ضد اخلاقی نه تنها با مشکلی و محدودیتی مواجه نیست که مورد حمایت رسانه ای نیز قرار می گیرد.
این مسئله نه تنها هراس دشمنان را از اسلام و ارزشهای والای پیامبر آن نشان می دهد که بیانگر جهت دار بودن مدیریت این قبیل رسانه ها و تو خالی بودن طبل اخلاق مداری و آزادی بیان آنها است. اما دشمنان اسلام و آزادگی بدانند با چنین اعمالی تنها عظم راسخ پیروان رسول مهربانی را در شناخت و شناساندن از او محکم تر از همیشه خواهد شد.
مجامع وبلاگی در کنار وبلاگ نویسان آزاده و مسلمان ایرانی هجمه ی رسانه ای در فضای مجازی را که بی احترامی صریح به اعتقاد و مقدسات مسلمانان جهان است را محکوم نموده و ضمن تشکر از پیشنهاد سامی یوسف (خواننده مشهور مسلمان) برای اعلام تحریم سایت فیس بوک در این روز، اعلام می کنند که تمام توان خود را برای ارائه دادن جلوه واقعی و دلنشین از اسلام و پیامبر بزرگوارش حضرت محمد (صلی الله علیه و اله و سلم) در رسانه ها و فضای مجازی به کار خواهند بست.
امضاء
سرویس دهنده پارسی بلاگ ،سرویس فتوبلاگ پرو پیک نت ،شبکه اجتماعی سرزمین مجازی ایرانیان، مجمع وبلاگ نویسان مسلمان ،دفتر توسعه وبلاگ دینی ،پایگاه وبلاگ نویسان ارزشی ،گروه مبلغان بلاگر دفتر تبلیغات اسلامی ،وبلاگ نیوز، طلبه بلاگ ،یاسین مدیا
بالاخره ، بعد از اووّه سال پارسی بلاگی ها دور هم جمع شدند و از قالب مجازی خود مثل پروانه ای ، بیرون آمدند و در یک گلستان کنار باغبان پارسی بلاگ جمع شدند و بهترین پروانه هایشان را شناختند !
دیدیم که دیدار دوستان وبلاگی شیرین تر است. به خصوص که بعضی ها را که نمی شناسی ،ولی مدام مطالبشان را مطالعه می کنی ، برای اولین بار ببینی.همچنین برگزاری یک جشن وبلاگی با وقار و در عین حال شاد، نشان داد که این گونه هم می شود.من به عنوان یک کاربر پارسی بلاگ از مهندس و بقیه رفقایی که از مدت ها قبل زحمت این مراسم را کشیده بودند ، تشکر می کنم.
در ضمن یک نفر هم از بین جمع حاضر در سالن از طرف بقیه مشرف شد کربلا !
راستی ، راستی ، کسی که نیابتاً می روی زیارت ، اگه بقیه پارسی بلاگی ها رو توی بین الحرمین دعا نکنی، ایشا الله سرما بخوری !! نه بابا ،شوخی کردم ! این رو گفتم که حتما همه (پارسی بلاگی ها) یادت بمونیم !!!
التماس دعا، (تربت قدس)
به امید دیدار دوستان در فرصت های دیگر !!
بعد از اقامه دو رکعت نماز زیارت شهدا و دعا ، عازم چزابه و بستان می شویم تا بعد از عبور از محل عملیاتی که در منطقه چزابه انجام شده بود در جاده بستان به سمت ارتفاعات الله اکبر رفته تا برای شب و نماز و شام به پادگان میشداغ در جاده ای که به عبدالخان در جاد? اهواز –شوش منتهی می شد برویم . در مسیر از میان نخلستان های بستان عبور کرده و در جاده ای که شبیه به جاده چالوس با درختهای کوتاه بید مجنون عبور کرده و در پشت تپه های الله اکبر به پادگان چهل و پنج تکاور نزاجا ، ارتش جمهوری اسلامی ایران رسیدم و بعد از صرف شام و اقامه نماز ، همه را در میدان صبحگاه جمع کردند و بعد از اجرای تلاوت قرآن و سخنرانی امام جمعه شهرستان شوش و امیر فرمانده پادگان گفت که برای این که امشب شب آخر حضورتان در مناطق عملیاتی است یک مراسم رزم شبانه توسط تکاوران تیپ چهل و پنج اجرا می شود تا شاید مقدار سر سوزنی از آنچه در شبهای عملیات توسط دشمن بعثی بر سر فرزندان این مرز و بوم ریخته می شد فقط صدای آن برای ما اجرا شود البته در میدان جنگ واقعی و با جنگ افزارهای واقعی و گلوله های جنگی ! پس از پایان سخنرانی امیر فرمانده پادگان یکی از افسران به دکلمه خوانی مشغول شد و در رثای دلاور مردان ارتش و سپاه ابیاتی را قرائت کرد سپس تکاوران با اجرای عملیات اعتماد به نفس (راپل) از موانع و بالای کوه به سمت پائین سرازیر شدند و با فشنگهای گازی (مشقی) به سمت دشمن فرضی حمله ور شده و تیراندازی می کردند. سپس از میان آسمان و زمین توسط سیم هایی که از یک طرف به کوه و طرف دیگر آن به بالای دیواری سیمانی وصل شده بود به پائین با روشهای گوناگون به پائین می آمدند و به اجرای مانور می پرداختند سپس تعدادی از سربازان به همراه یک نفر افسر مافوقشان به اجرای مراسم رژه هماهنگ پرداختند و با قرائت اشعاری به جلوی جمعیت رسیده و آن فرمانده افسر شروع کرد به رجز خوانی و ما وقع جنگ را با حماسه ارتش و سپاه مقایسه می کرد که خیلی مورد توجه حاضران قرار گرفت . سپس از میان دو عدد تانک تی هفتاد و دو که روبروی هم پارک شده بود و لوله های آن نزدیک هم شده و با یک عدد چفیه ، قرآنی به دو سر آن بسته شده بود و مانند دروازه ای به سمت میدان جنگ شده بود که جمعیت یکی یکی با بوسیدن قرآن همانند رزمندگان دفاع مقدس وارد میدان نبرد شدند . همه جا تیره و تاریک بود فقط با نور ماه که چون شمعی بر تاریکی آنجا می تابید هیچ چیز نبود . هر کسی برای خودش ذکری می گفت و عبور می کرد که ناگهان تیر بارها و بمب ها و ضد هوایی ها و آر پی جی زن ها و تک تیراندازها هر کدام از سویی شروع به شلیک کردند و درمیان بوی باروت و گرد و غبار و جیغ و فریاد زنان و کودکان ناگهان صدایی شبیه حرکت تانک سکوت لحظه ای بیابان و کوه را شکست و با حرکت های مقطعی خود سعی داشت یادآور شبهای عملیات باشد که ناگهان حرکت می کردند و ناگهان ترمز کرده و شلیک می کردند . خلاصه لحظه ای نبود که یاد شهدا و حماسه ها . در میان صدای انفجارات و صداهای گوناگون یاد صحبت فرمانده پادگان افتادم که می گفت همه آنهایی که ادعای مردی می کنند کجایند تا بیایند به میدان جنگ و نترسند چون هم باید جان خودت را برای ادامه عملیات و حمله حفظ کنی و هم توان رزم و حمله داشته باشی و زانوانت نلرزد و ترس را مغلوب کنی و بتوانی با رشادت و شهامت بر دشمن علی وار حمله کنی ! خلاصه ، لحظه ای بود که تمام انفجارات قطع شد و رزمندگان تک تیر انداز فریاد الله اکبر سردادند به یاد لحظه های پیروزی و حماسه و ظفر و پایان عملیات با ذکر الله اکبر و لا اله الا الله فضا را پر کرد . پس از پایان مراسم رزم شبانه همه را در محل پیروزی رزمندگان جمع کرده و مراسم وداع با پادگان میشداغ توسط یکی از راویان فتح و نور اجرا شد و در پایان همه را با خود تنها گذاشتند تا لحظه ای با خود خلوت کرده و اعمال خود را با وصیت شهدا تطبیق دهیم تا نسبت به قسمتهایی که با آنها تطبیق دارد تجدید میثاق ببندیم و قسمتهایی که با وصیت شهدا تطبیق ندارد توبه کرده و سعی نمائیم در مسیر آنها حرکت کنیم که نود و نه درصد وصیت شهدا حمایت از رهبری و ولایت فقیه بود . حال خود می دانیم که چقدر در این راه حرکت کرده ایم و با بصیرت خود در فتنه ها رهبرمان را تنها گذاشتیم یا نه !؟ بعد از ادامه مسیر به محلی رسیدیم که قبور نمادین شهدای گمنام را در دو طرف مسیر خودنمایی می کردند . پس از طی مسیر که با فانوس هایی رنگی مزین شده بود و مسیر را چون ستاره های قطبی که مسیر را به انسان گمشده در بیابان کمک می کند . این ستاره های قطبی (شهدا) راه را به یاد آدم می آورد تا در این آشفته بازار دنیا راه را عوضی و اشتباه طی نکنیم . پس از طی مسیر و در اولین پیچ که پشت سر گذاشتیم بالای کوه مرقدی نمادین از حرم سید الشهدا را گذاشته بودند که در دل تاریکی شب چون خورشیدی درخشان دلهای همه را به کر بلا برده و یاد آور حضرت سید الشهدا بود که بعد از نبرد و شهادت و لحظه های جان دادن هر شهید حضرت به بالای سرشان می آمده و با گذاشتن سر شهدا روی دامان خود جان به مولای خود تسلیم می کردند . لحظه ای که هر کدام ما تمام عمر زحمت می کشیم تا شاید لیاقت این لحظه را داشته باشیم و سر در دامان مولایمان سید الشهدا به سمت حضرت حق حرکت کنیم . الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیل الله . انشاءالله ( خدایا روزیمان کن توفیق شهادت در راه خودت را ) در ادامه مسیر به یاد و رسم دفاع مقدس که رزمندگان قبل از عملیات به یاد حضرت علی اکبر امام حسین و به این باور که باروی خضاب کرده به دیدار حق بشتابند ، مراسم حنا بندان بر گذار شد که در میان چادر ، حجله ای درست کرده بودند و ظروف حنا با روبانی از سقف چادر آویزان شده بود و در و دیوار چادر با عکسهایی از رزمندگان که سر و صورت خود را خضاب کرده بودند ، تزئین شده بود . هر کسی نسبت به علاقه خود مقداری از حنا را برداشته و بر سر و صورت و دستان خود می زد . در پایان مراسم هم با چای از جمعیت در آن سرما پذیرایی شد . و هر کسی در گوشه ای از بیابانهای پادگان برای خود خلوتی برگزیده بود و با خدای خود راز و نیازی عاشقانه داشت . صبح بعد از اقامه نماز ، ساعت نه حرکت کرده و پس از وداع با پادگان میشداغ در حوالی تپه های الله اکبر به سمت طلائیه حرکت کردیم و پس از عبور از مناطق هویزه ، سوسنگرد و حمیدیه ، ابتدا در هویزه توقف داشتیم و در مزار شهید حسین علم الهدی که الگوی دانشجویان پیرو را ه ولایت و رهبری می باشد ، رفتیم که در حوالی آنجا نمایشگاهی ا ز جنگ نرم ، صهیونیسم شناسی و افکار و آثار شهید حسین علم الهدی برگزار شده بود که با تجدید میثاقی دوباره با آرمانهای این شهید والامقام که فرمانده سپاه هویزه مبنی بر پایبندی به راه ولایت تا ظهور حضرت حجت (عج) به سمت طلائیه حرکت کردیم . در میان راه در اتوبوس ، فیلم یکی از راویان سرزمین نور درباره طلائیه پخش شد که حال همه بچه ها را دگرگون کرده بود . وقتی که از بیابانهای طلائیه عبور می کردیم ، گویی گلوی ما نفس را دیگر عبور نمی داد و من خودم احساس کردم گلویم متورم شده و بغضی به اندازه تمام غربت شهدا در حال خفه کردنم است ، که با دیدن یادمان شهدای طلائیه دیگر نتوانستم خودم را حفظ کنم و زدم زیر گریه ، البته میدانید که دست خود آدم نیست ! چون جایی بود حدود سی الی چهل کیلومتر وسط بیابان ، که اطمینان دارم بعد از این ایام دیگر کسی همت نمی کند این همه راه را تا اینجا بیاید ! ولی دیگر اماکن مناطق جنگی ، نزدیک شهر است و این دو مکان : فکه و طلائیه درست وسط بیابان هستند و سال به سال کسی سر به شهدایش نمی زند !! شاید به خاطر همین است که انگار آدم دلش دارد می ترکد ! الهی فدای فدای غربت شهدا بشویم همه ملت ایران مخصوصاً شهدای فکه و طلائیه ! به قول یکی از دوستان عجب طلائیه ، این طلائیه !!!!! هرکسی هر چی از شهدایش بخواهد خدا به حرمت خون شهدایش آدم را دست خالی بر نمی گرداند ؛ چه حاجت مادی و چه حاجت معنوی ! در طلائیه بعد از اقامه نماز ظهر و عصر مسئول کاروان یک ساعت برای خلوت کردن با شهدا داد !که دیدم هر کسی به گوشه ای می رود و یک یک شهید را تنها گیر می آورد و شروع می کند با او درد دل کردن !! تا برای مدتی که دوباره به اینجا برگردد از هیاهوی شهر بیمه اش کند تا در رنگارنگی شهر یادش نرود که کجا آمده است و با چه کسی یا کسانی عهد و پیمان بسته است ! واقعاً طلائیه ، عجب طلائیه !!!!! کی میگه شهید مرده ، من و بعضی ها مرده ایم که منکر زنده بودن شهید شده ایم ، یکی از خانم هایی که خادم الشهدا بود ، تعریف می کرد و می گفت : وقتی از طلائیه به شهر برگشتم بعد از چند ماه ، دیگه چادر روی سرم سنگینی می کرد ، دیگه یواش یواش داشتم چادر را کنار می گذاشتم ، که یاد شماره ای افتادم که در طلائیه به نام سامانه پیامک امتداد به من داده بودند که هر وقت جایی در مانده شدم ، با ارسال شماره ای قسمتی از وصیت نامه شهدا را برایم ارسال می کنند ! گفتم این یک شماره را می زنم و اگر جواب درست و حسابی داد که هیچ ، و گرنه می دانم همه این کارها اتفاقی بوده و نه شهیدی بوده و نه سرّی و نه رازی و نه شهیدی که میگویند زنده هستند ، خلاصه !!! شماره را ارسال کردم و بلافاصله جوابش اومد .دل توی دلم نبود . تا اینکه پیام را باز کردم .وای خدای من !!! نوشته بود خواهرم حجاب تو از خون من و امثال من بیشتر برای میهن کار می کند ! و دفاعش بهتر است از هزارها خون امثال من !!! انگار در فصل زمستان گویی یک سطل آب یخ زده رویم ریخته باشند ، همین جور هاج و واج مانده بودم که آیا من مرده ام و خودم خبر ندارم یا شهدا !؟؟؟؟ به جان پدر و مادرم از آن روز عهد کرده ام هر سال بیام و به کسانی که برای دیدار شهدا آمده اند ، خدمت کنم ! این حداقل کاری است که بعد از حفظ حجابم میتوانم برای رضایت شهدا انجام دهم ! در شب عروسی ام هم همین چادری را که در بیابانهای طلائیه خاکی شده بود ، سرم کردم .و سیاهی چادر را به سیاهی دلم سفید می دیدم و احساس می کردم در حضور شهدا ، مراسم عروسی ام را در طلائیه برگزار کرده ام ؟؟!!!! حال خواننده عزیز شما خود می دانید ، اگر دوست دارید این تجربه های مرا شما هم ذخیره خود کنید ، پس بسم الله ، از همین حالا دنبال ثبت نام در کاروان های راهیان نور باشید ، تا شهدا هم شما را باده شادیشان که همان ( عند ربهم یرزقونند – یعنی نزد پروردگارشان روزی خور هستند ) باشید سیراب کنند و دیگر به اسم شهید فقط برای نام خیابان و کوچه تان نگاه نکنید و دیدتان به محیطتان بیشتر شود . یا علی ...... ! اگر هم مثل خیلی های دیگه مرا مجنون و دیوانه می خوانید ، که به جای تفریح و گردش در شمال و دیگر اماکن تفریحی به این بیابانها که دیگر چیزی در آن پیدا نمی شود و نه چیزی می روید ، چون بچه های تفحص چند بار آنها را زیر و رو کرده و به قول معروف شخم زده اند آمده ایم ! خود می دانید و خدای خودتان ، امیدوارم که خود شهدا به سراغتان بیایند و مثل من به شما هم دعوت نامه بدهند تا در بزمشان شما هم سرمست شده و با آنها عهدی ابدی ببندید !! من هم الآن که این ها را می نویسم در حال حرکت به سمت شهر هایمان هستیم و داریم بر میگردیم ، تا از این کوله باری که در این چند روز ، پر کرده ایم بهره مند شویم .راستی در راه برگشت دوباره میهمان شهدا شدیم و برای وداع آخرمان با شهیدان به دوکوهه برگشتیم ، خدایا !!! همه رفتند و همه چیز را جمع کرده بودند در پادگان دوکوهه که تا چند روز پیش هر طرف را نگاه می کردی ده ها نفر را می دیدی ، الآن کل پادگان شاید پنجاه نفر هم نمی شوند . تا بعد از ایام تعطیل کارمندانش بیایند سر کار ، البته اگر دارد ! شب است و سکوت و سکوت و سکوت و تنهایی دوکوهه !!!!!! همراه دو نفر از دوستان به بالای یکی از ساختمان ها رفتیم ( پشت بام ) همه جه سوت و کور بود ، فقط چند تا چراغ خیابانی که محوطه را روشن نگه می دارد در پادگان دوکوهه ، روشن شده بود ، نه صدایی ، نه جمعیتی ، نه آوایی ، نه همهمه ای ، نه صدای خنده بسیجیانش ، نه ... ، نه ... . ، هیچ ... ، هیچ ... . فقط غربت و غربت و غربت و تنهایی ! همراه با دوستان در حسینیه حاج همت ِ پادگان دوکوهه ، آخرین نماز مغرب و عشا را همراه با دعای کمیل خواندیم و پس از صرف شام در روز پنجشنبه دوازدهم فروردین هشتاد و نه به سمت تهران حرکت کردیم . ولی الآن که فکر می کنم ، می بینم هر جا می رسیدیم سفره شهدا در حال جمع شدن بوده و آخرین شب برنامه هایشان بود ! باز خدا را شکر که در آخرین لحظات هم شهدا گدایشان را دست خالی بر نمی گردانند . اگر حالی به شما دست داد ، از دعای خیرتان مرا هم بی نصیب نگذارید . التماس دعا !!!!<\/h1><\/h1>
بعد از رسیدن به منطقه عملیاتی فتح المبین مثل وقتی که به دیدار مقام عظمای ولایت می رفتیم اعلام کردند که اقلام ممنوعه (کلید، موبایل، عطر، مهر و ......) را تحویل بدهید یا در اتوبوسها بماند . آخیش ، خیالم راحت شد . هدیه شهید به تحقق پیوسته و من عیدی ام را از شهدا گرفتم . بعد از بازرسی بدنی و عبور از میان افرادی که مسئول امنیت محیط دیدار بودند به محوطه جلوی حسینیه (فکر کنم شهدای فتح المبین بود) جمع شدیم و دیدیم که جای سخنرانی تعبیه شده است . من هم از بقیه جدا شدم که یکی از دوستان گفت خب از همین عقب آقا را ببین راحت تری !! در دل به او گفتم تو نمی دانی من مولایم و رهبرم را امروز از چه کسی عیدی گرفته ام اونوقت بنشینم از صد متری او را ببینم ، !!! از لابه لای جمعیت جلو رفتم و حدود پنجاه متری جایگاه در میان برادرانی از بسیج جامعه پزشکی آذربایجان شرقی که آنها هم مثل ما خبردار شده بودند و آمده بودند ، نشستم تا ساعت حدود یازده و نیم که مراسم با قرائت قرآن توسط یکی از قاریان شوشی قرائت شد . و بعد از آن یکی از راویان فتح المبین حدود یک ساعت سخنرانی و نقل روایت کرد . سپس همگی مشتاق دیدار رهبری شدیم . تا بعد از مدتی ناگهان صدای بالگردی از دور شنیده شد و جمعیت فشار آورد رو به جلو و من ناگهان احساس کردم که با فشار جمعیت به سمت حفاظ های داربستی که بعد از قسمت مسئولین نصب شده بود برده شدم و دقیقاً یکی دو نفر مانده به میله ها از فشار جمعیت روی پای یک نفر ، به صورت دو زانو نشستم که به محض ورود مقام معظم رهبری و مولای همه بسیجیان که از پشت جایگاه وارد قسمت سخنرانی شدند و تمامی فرماندهان ارتش و سپاه و ناجا و امام جمعه اهواز و ...... در پشت سر امام خامنه ای بالا آمدند بالای جایگاه . واقعاً شور و هیجان و احساسات به اندازه ای بود که من چون پر کاهی در دریای طوفانی ملت مدام به این طرف و آن طرف برده می شدم که هر کسی از راه ده الی پانزده متری رهبرش را بلند صدا می کرد شخصی مدام می گفت : رهبرم ، مولای من ، سیدی ، بِاَبی انت وامی (قسمتی از زیارت عاشورا) یعنی پدر و مادرم به فدایت !. دیگری مدام با صدای بلند فریاد می زند : آقا سلام ، آقا سلام ، قربانت شوند هم? بسیجیانت ! . دیگری فریاد می زد : جانم فدایت آقا جان که بعد از دادن چند شعار جمعیت به اشاره انگشتی و با ابراز احساسات متعاقب رهبری آرام گرفت و حضرت آقا شروع به سخنرانی نمودند و پس از نقل مقداری از خاطرات زمان دفاع مقدس و سپس این اردوهای راهیان نور را برای حفظ ارزشهای دفاع مقدس و حفظ آرمانهای امام راحل واجب و لازم برای هر کسی خواندند و سپس مجدداً همه جمع حاضر را به شعار سال هشتاد و نه دعوت کردند (یعنی تلاش و همت مضاعف) در هم? زمینه های علمی و فرهنگی و اقتصادی و......و به علت گرمای هوا و دلایل دیگر سریع صحبت را تمام کردند چون باید به تهران باز می گشتند . من که در تمام مدت مات و مبهوت ، سرمست از دیدار کسی شده بودم که وعد? ملحق شدنش به امام زمان (عج) از قبل داده شده بود (سیدی خراسانی در حالی که نشانی در دست راستش دارد ، از ایران برای یاری صاحب الزمان (عج) ، راهی سرزمین حجاز می شود و به یاریش می شتابد ، به همراه یارانش و سپاهیانش) وای که چه ابهتی و چه جذبه و لطافتی دارند که در عکس ها اصلاً قابل احساس نیست تا این که در فاصل? ده الی پانزده متری ایشان را از نزدیک ببینی ؟! بعد از اتمام سخنرانی مجدداً مردم به ابراز احساسات پرداختند و با شعار خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست ، اباالفضل علمدار خامنه ای نگهدار و دیگر شعارها با رهبرشان و صاحب و ولی نعمت شان خداحافظی کرده و به مولایمان صاحب الزمان سپردیم . و برای سلامتی و صحت و امنیت سفرشان دعا کردند . بعد از بدرقه آقا قرار شد به فکه برویم و همانجا ناهار و نماز ظهر بخوانیم . سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ولی حجم ترافیک اتوبوسها و هم مسیر پل کرخه که یک مسیر فلزی به اندازه عبور یک اتوبوس بود و دو نفر سرباز ناجا دو طرف پل با بی سیم ترافیک را هدایت می کردند، که با آن حجم اتوبوسها تصمیم بر آن شد تا تویوتا وانتی که همراه اتوبوسها بود برود و ناهار بگیرد و برگردد فتح المبین . باز هم خدایا شکرت ..... این هم سومین بار که به فتح المبین می رویم . دوباره پیاده شده و برای نماز و ناهار به منطقه وارد شدیم . من هم داخل یکی از کانال ها که زمانی محل عبور رزمندگان بوده و هنوز هم قسمتی از آن از مین پاک سازی نشده است ، ایستاده و نماز ظهر و عصر را خواندم جای همه خالی بود . این نماز در این چند ساله بهترین و با حال ترین نمازی بود که خوانده بودم . بعد از نماز و مناجات و دعا به مزار شهید گمنامی که در آنجا بود برگشتیم و بعد از مدتی ناهار آمد و بعد از صرف ناهار در حالی که داشتند داربستهایی را که برای مراسم ظهر (دیدار آقا) نصب کرده بودند را جمع می کردند به سمت فکه راه افتادیم . بعد از طی مسیری حدود دو ساعت یا بیشتر به فکه رسیدیم . فکه را من خلاصه می کنم ف: فقط ، ک: کتاب غریب ، ه: هدایت به محض ورود احساس می کنی که دل انسان می خواهد بترکد !! از این همه غربت ، از این همه مظلومیت ، از این همه حس غریب . راه که می افتی گویی در میان هزاران چشمی که در فکه دفن شده به تو نگاه می کنند که این همه راه آمده ای اینجا بگویی چه ؟ برای چه عید خود را به جای کیش و شیراز و تخت جمشید و شمال و کوه و دشت به بیابان رملی فکه اومدی چه کار ؟! جواب هم? این شهدا را می توان اینگونه داد : همه ما در این دشت رملی که شما همگی با لب تشنه جان خود را با خدای خود عاشقانه تسلیم نمودید تا یک میلی متر از این سرزمین به دست دشمن نیافتد تا دوباره لک? ننگ دیگری بر دامن پاک ایرانی نماند ، که مثل شاهان هوا پرست قاجار ، که مملکت را به گوشه چشمی خیرات می دادند تا تخت و تاجشان بماند . ولی شما ها عزیزترین هدیه خدا یعنی جان خود را در راه دین و اسلام و قرآن و مملکت و ایران عزیز تقدیم کرده اید . ما هم با شما در این سال نو عهد می بندیدیم تا بنا به وصیت نود و نه در صد شما ها مدافع ولایت فقیه عزیزمان باشیم و با بصیرت (دشمن شناسی) خود در راه راست ولایت فقیه حرکت کنیم و مدافع جان بر کف ولایت باشیم . در روی رمل های فکه که راه می روی تا مچ پا توی رمل فرو می رویم و به پیش می رویم . همه کودکان ، نوجوانان ، جوانان ، میانسالان و بزرگان چه زن و چه مرد همه با گریه از اینجا عبور می کنند چون می دانند در وجب به وجب این منطقه چندین شهید افتاده و در خون خود وضو گرفته و به معشوق رسیدند و در یک جا فقط هزار و دویست نفر را یک جا قتل عام کرده اند . پس به خاطر همین است که وقتی در آن همه جمعیت طی مسیر می کردم و چفیه ام را روی سر انداخته بودم که هم آفتاب اذیت نکند و هم در حال و هوای خودم باشم و دیدن مردم حواسم را از شهدا پرت نکند . با این که از چند نفر هم طعنه خوردم ولی احساس می کردم باید تنها مانده باشم چون دیگر کسی را دور و برم حس نمی کردم . یکی از دوستان که زیارت مدینه رفته بود می گفت به محض ورود احساس کردم پا به قبرستان بقیع گذاشته ام . اینجا همان احساس غربت و دلتنگی به انسان دست می دهد .
بعد از اتمام زیارت عاشورا دست را از داخل نی ها داخل کردم و تبرکی دستی بر یکی از بدنها کشیدم ! و تبرکی جستم . و به روی چشم و دل و سرم کشیدم تا باعث شفای چشمان بیمارمان شود که از گناه دیگر خوبی های خدا را با شکوه و گلایه بیان می کنیم . وقتی که گریه امانم را بریده بود و کمی آرام شدم یواش یواش جرأت پیدا کرده کفن را مقداری محکم تر لمس کردم تا ببینم کجای بدن یک شهید دستم را خواهد گرفت ! وای خدای من !!؟؟ استخوان ران پابود که یک طرفش مانند استخوان سر بزرگ بود ! یعنی به راستی من دست به دامن (پا )ی شهید شده ام ؟ ! خدا ممنون که مرا دست به دامان شهدا کردی تا حاجاتم را با شفاعت آنها بگیرم ! بعد دیدم دیگر دوستان هم بعد من جرأت پیدا کرده و همگی آن شهید را تبرک کردیم . که یکی از دوستان گفت : دوستان بیائید او را تشییع کنیم ! که همگی قبول کردیم . من بالای کفن یعنی قسمت پا را گرفتم و دیگری وسط و بقیه هم که به زور دستشان را از لابه لای نی ها داخل آورده بودن با ما همراه شدند !! خلاصه چهار ، پنج نفری بدن آن شهید را بلند کردیم و با گفتن ذکر های لا اله الا الله و الله اکبر و گفتن اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ً ولی الله ، او را تشییع کرده و تلقین دادیم و مجدداً با ختم چندین صلوات دوباره سر جایش گذاشتیم . خدایا شکر از این همه نعمتت ! وای که چه لذتی بردیم از این که توانسته بودیم شهیدی را که جان عزیزش را مانند اربابش سیدالشهدا تقدیم خدایش نموده از نزدیک لمس کرده باشیم ، وقتی که دست را از لا به لای نی ها کشیدیم بیرون ، گویا ساعتی را آنجا مانده باشد ، سرّ و بی حس شده بود ! همانجا از آن شهید تبرکی خواستم !!! بعد از گذشت حدود ده دقیقه یکی از اعضای ستاد معراج شهدای خوزستان کنارم ایستاد و گفت اخوی (برادر) با من بیا !!!! اول تعجب کردم دوباره گفت مگر با من نمی یایی؟؟؟ پرسیدم با بنده هستید ؟ گفت نمی خواهی ، بدم به کس دیگری؟!؟!!! گفتم چی را بدهی به کس دیگری ؟گفت تو بیا تا بهت بگم!! دنبال او راه افتادم از حسینیه بیرون آمدیم گفت همین جا بمان!!؟ از کنار ساختمان به سمت پشت ساختمان رفت و بعد از حدود سی ثانیه برگشت ، دیدم یک بسته در دستش هست!!! یعنی چی می تواند باشد ؟ خدایا این کارها یعنی چه ؟؟ وقتی دستم داد ، داشتم وا می رفتم بی اختیار اشک هایم سرازیر شد و به گریه افتادم. گفتم این چی هست و چرا به من می دهی ؟ گفت این خاک زیر بدن یکی از این شهداست که درون نی ها برای زیارت گذاشته اند و مقداری هم از لباس و کفن هایی که همان لحظه کشف شهید آنها را درون آن می گذارند. به همراه یک CD که هنوز آن را ندیده ام (تا امروز که می نویسم) . روی آن برادر را بوسیدم و هزاران بار از او تشکر کردم ، که بعد از من چند تا از بچه ها تا فهمیدند او از کارکنان اینجاست و چیزی به من داد هر چه اصرار کردند گفت از هر کدام از اینها فقط یک عدد بسته است و به صورت اتفاقی به شخصی تحویل می شود و این آخرین بسته بود که چند روزی گم شده بود و الآن اتفاقی پیدایش کردم و احساس کردم که از بین همه شما باید به ایشان بدهم .چرا به این دوستتان دادم ، خودم هم نمی دانم ولی احساس کردم که این بسته پیدا شده که فقط باید به او تحویل دهم !!!!!! که هر چه اصرار که لااقل ذره ای سر بندی ،ذره ای خاک و ...... که جوابشان همه منفی بود . که حمله ور شدند سمت من که جوابشان را اینگونه دادم که همان لحظه تشییع از آن شهید خواستم تا به من از خودش تبرکی بدهد و او هم همین کار را کرد . شما هم اگر خواسته بودید به شما هم لابد می دادند . و همگی به گریه افتادیم . خدایا صد هزار میلیون بار شکرت کنم باز هم کم است . دوباره به کنار همان شهید برگشتم و فهمیدم که او مستجاب الدعوه یعنی سریع جواب می دهد است . پس از او خواستم نائب امام زمان حضرت امام خامنه ای (حفظه الله) را در اولین فرصت که به تهران رسیدم ، یا حتی زودتر ببینم . چقدر پر توقع شده بودم ؟! با گریه از حسینیه بیرون آمدم که این چه خواسته ای بود که به زبان من جاری شد و باید طلب چیزهای دیگری هم می کردم . به آسایشگاه که درون معراج شهدا بود برگشتم و بعد از خواندن دو رکعت نماز زیارت شهدا خوابیدم . صبح ساعت چهار یا پنج بود که برای نماز صبح بیدار شدم . با کمال تعجب دیدم که مسئول کاروان اعلام می کند زود باشید سریع باید برگردیم شوش ؟!! همگی پرسیدیم چرا اتفاقی افتاده ، او با لبخندی گفت مژده بدهید قرار است مقام معظم رهبری صبح بیاید منطقه عملیاتی فتح المبین در شوش ؟!!!! خدایا چه سرّی دارد این شهید تا هر چیزی می خواهی به تو می دهد من دوان دوان برگشتم حسینیه دیدم درب حسینیه بسته است و قفل می باشد . از همان پشت شیشه حسینیه رو به همان شهید از او تشکر کردم که به صدای مسئول کاروان به خود آمدم که داد می زد فلانی مگه نمی خواهی بیای شوش ؟ بلند شدم و دوان دوان به سمت اتوبوس پرواز کردم ! ساعت هفت بود که در اتوبوس با شیر موز و بیسکویت صبحانه خوردیم و بعد از دو ساعت از اهواز به شوش رسیدیم یعنی حدود صد و سی کیلومتر مسیر .
راوی مشغول می شود . اینجا در عملیات های زیادی مورد استفاده یک آبراه کوچک که بین دو مرز است و در ادامه آبراه به ابتدای اروند می رسیم . که ماشین های عراقی که در جاده فاو به بصره در تردد بودند به راحتی دیده می شد .گفته می شود که در همین آبراه کوچک در زمان جنگ بعثی ها حدود چهار هزار عدد انواع مختلف مین را در کف رود پهن کرده بودند تا نیروهای ایرانی نتوانند از رود عبور کنند .ولی با هر دردسری که بوده و با هر تعداد شهید که شده بود از اینجا به آن طرف رود معبری باز شد و رزمندگان و غواصان بسیجی دریا دل به اروند حمله کرده و برای باز کردن معبر چه تعداد غواص که در شب های عملیات آنها را آب برده و هنوز هم که هنوزه بدنشان پیدا نشده است . روایت راوی به قدری جذاب است که گویی همه گروه الآن نشسته ایم و داریم عملیات های گوناگون را مستقیماً حضور داشتیم که چطور می شود که یک ضد هوایی چهار لول که برای انداختن هواپیما استفاده می شود، برای درو کردن حریف ، حدود دویست نفر !! و مانند برگ خزان جوانان این مرز و بوم را روی زمین می ریخته ولی روی آب را که نگاه کنی مثل دریاچه بی حرکت مانده است ولی در زیر آب پر واضح پیداست که طوفانی عظیم برقرار است . دوباره برگردیم شلمچه تا مطلبم نپریده !!گروه به سمتی از گوشه منطقه شلمچه راهی می شوند تا راوی گوشه های دیگری را از حماسه ها را برایمان بازگو کند ؛ در لحظه ای کل گروه را گم کردم . خدا یا ! این دیگه جورشه ، من این همه راه را نیامده ام که گم شوم و نفهمم اینجا چه خبر بوده است . کل منطقه را دوان دوان طی می کنم ، تا چشم کار می کند جمعیت از استان های گوناگون که هر کدام هم یک راوی دارند . خدایا ! من را خودت همراهی کن تا بتوانم به دوستان برسم و آنها را پیدا کنم . ناگهان یاد حرف یکی از دوستان افتادم که می گفت : هر کجا گم می شدم ، چشمم را می بستم و دور خودم می چرخیدم و به یکی از شهدا قسم می دادم که اگر می خواهید مرا سرگردان خود کنید راه را برایم نشان بدهید !! چشم خود را بسته و از سمت راست شروع کردم به آرامی چرخیدن ، دور اول ، دور دوم ناگهان گویا سیم ما هم وصل شد و کسی دست ما را هم گرفت. از ابتدای دور سوم که آمدم شروع کنم به چرخش ، دیدم نه پاهایم توان چرخش دارند و نه خودم بدنم تکان می خورد ، با همان چشمان بسته هر چه تلا ش کردم دید نمی توانم اصلاً تکان بخورم ، فهمیدم داستانی پیش آمده و کسی نمی گذارد که من بیشتر از این سرگردان باشم ؛ ولی وقتی چشمانم را باز کردم چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم ، همه دوستان در فاصله صد متری من گوشه ای نشسته بودند و راوی در حال روایت گری بود که ناگهان ناخود آگاه به سجده افتادم و پروردگارم را بابت این کمکش شکر کردم که من برای خودم در این مدت فکر می کردم که معجزات الهی فقط برای زمان گذشته است ولی صد حیف که ما خود را دست کم گرفته ایم که خدایی داریم که متعلق به همه دوران ها است . خلاصه ، با عجله خود را به دوستان رساندم ، دیگر نه سنگی به پایم فرو می رفت و نه احساس دردی داشتم ؛ نه این که فکر کنید پاهایم بی حس شده بود ، نه ! حس داشت چون سردی و داغی زمین را به راحتی حس می کردم و حتی ریزه شن ها را هم حس می کردم . ولی گویا طی آن همه گشتن دنبال دوستان ، بدنم به خاک شلمچه عادت کرده بود که وقتی به دوستان رسیدم هیچ احتیاجی به استراحت و حتی پوشیدن کفش هم پیدا نکردم ! راوی می گفت : اینجا نزدیک ترین منطقه از ایران به کربلای حسینی است و هم محل ورود امام رضا به ایران جهت عزیمت به طوس هم هست .و خیلی از رزمندگان ما در همین کبلای ایران به شهادت رسیده اند . در وجب به وجب این خاک هم چندین شهید افتاده است . خودتان با شهدا در این بیابان خلوت کنید و هرچه می خواهید به واسطه آبروی شهدا خدا عطا می فرماید ان شاء الله . خوب حالا چه بخواهیم ؟ : تعجیل در فرج مهدی (عج) فاطمه (س) ، طول عمر با عزت برای مقام معظم رهبری و یا خواسته های روحی و اخلاقی که با دوستان و خانواده هایمان رفتارمان بهتر شود یا ....... ؛ درخواست شفاعت همه ما در آن دنیا و یا حتی طلب این که روزیمان بشود چون آنان به فیض شهادت نائل آئیم و یا حتی زیارت شهدای کربلا و بقیع و سامرا و کاظمین و نجف و .... ؛ نمی دانم هر چه فکر می کنم نمی دانم کدام ارجح ترند . ولی به قول معروف اگر گدا کاهل بود ، تقصیر صاحب خانه چیست ؟ یعنی اگر من از شهدا کم بخواهم تقصیر آن ها چیست که من کم خواسته ام ؟؟ در بیابانی ، لابه لای سنگر های خالی ، میان کانال های ارتباطی جایی ناگهان جذبم کرد ! رفتم و در میان خاک ها نشستم و با جابجا کردن خاک سطح ، تیمم کرده و شروع کردم ابتدا دو رکعت نماز زیارت شهدا مستحبی خواندم ، و سپس در همان حالت سجده که بودم زیارت عاشورا را که از قبل حفظ کرده بودم خواندم ، دیدم انگار نه که نه ، آنطور که باید و شاید خوب ارتباطم با شهدا وصل نشده ، شروع کردم با آنها (شهدا) درد دل کردن از بی وفایی روزگار نسبت به خون شهدا ، از فراموشی اهل جنگ بهد از رفتن از اینجا ، از کسانی که نگذاشته اند شوهرانشان در جنگ حاضر شوند ، از آن با افتخار یاد می کنند ولی در حالی که پس از جنگ به علت بیماری فوت کرده اند ، به راستی در میان شهدا بودن هم لیاقتی می خواهد که خدا به هر کسی نمی دهد !!! از کسانی که ادعای همراهی با نظام و مردم و رهبری را داشتند ، ولی همه دیدیم که در سال هشتاد و هشت همه شان نقاب از چهره ریا کارشان کنار زده و ذات پلید خود را به همه مخصوصاً ، تاریخ آینده این میهن نشان دادند .و خواسته و ناخواسته به دام دشمن افتادند و بدون آن که خود خبر داشته باشند ، هم صدا با دشمن می شوند و نظام اسلامی را به خیانت در امانت متهم می کنند و دست در دست دشمن با هم برای نابودی وطن کار می کنند ....... ؛ همانجا بود که که با خودم عهد کردم ، تا از خود شهدا نشانی پیدا نکنم ، این جا را ترک نکنم !! در راه برگشت از شلمچه قرار شد دوباره به شب به ستاد معراج شهدا برگردیم ! خدایا اشتباه کردم ، که از تو یک نشانی شهدا را بخواهم و از این غافل بودم که تو خود بزرگترین نشانه ای برای آنان که با چشم دل تو را ببینند و نه آنان که از جهالتشان تمام نعمات تورا منکر می شوند و نعمت این شهیدان و روحی را که در بدن شهر هایمان تزریق می کنند را تماماً توهم و خیالات و افکار روان پریشی می دانند ! بعد از رسیدن به ستاد معراج شهدا و اقامه نماز و صرف شام جهت ملاقات خصوصی با شهدا حدود ساعت یازده به حسینیه رفتیم . وای !! نه به دیروز که دست حتی به ضریحی که با نی ساخته بودند هم نمی رسید و نه الآن که منم و شما شهدای تنها !! ممنونم خدا که این چنین سفره ای را برایمان گسترانیده ای . هر لحظه میهمان شهدا بودن هم خودش لیاقت می خواهد که باز هم به خیلی ها نمی دهند !! ابتدا شروع کردم سوره واقعه را خواندن ، سپس زیارت عاشورا و بعد منم و منم و منم و شهدا !!!! دیگر میهمانی از این خصوصی تر هم مگر می شود ! تنها میان چند بدن کفن پیچ شده ......... .نمی دانم شهدا از این کارشان چه هدفی دارند که بعد از خداحافظی دوباره ما را به این جا برمی گردانند و میهمانی و بزمشان را در حلقه کوچکتری برگذار می کنند . الله اعلم ... چه سرّیه ؟ ... چه رازیه ؟ ... چه حکمتیه ؟ ... نمی دانم .