بعد از اتمام زیارت عاشورا دست را از داخل نی ها داخل کردم و تبرکی دستی بر یکی از بدنها کشیدم ! و تبرکی جستم . و به روی چشم و دل و سرم کشیدم تا باعث شفای چشمان بیمارمان شود که از گناه دیگر خوبی های خدا را با شکوه و گلایه بیان می کنیم . وقتی که گریه امانم را بریده بود و کمی آرام شدم یواش یواش جرأت پیدا کرده کفن را مقداری محکم تر لمس کردم تا ببینم کجای بدن یک شهید دستم را خواهد گرفت ! وای خدای من !!؟؟ استخوان ران پابود که یک طرفش مانند استخوان سر بزرگ بود ! یعنی به راستی من دست به دامن (پا )ی شهید شده ام ؟ ! خدا ممنون که مرا دست به دامان شهدا کردی تا حاجاتم را با شفاعت آنها بگیرم ! بعد دیدم دیگر دوستان هم بعد من جرأت پیدا کرده و همگی آن شهید را تبرک کردیم . که یکی از دوستان گفت : دوستان بیائید او را تشییع کنیم ! که همگی قبول کردیم . من بالای کفن یعنی قسمت پا را گرفتم و دیگری وسط و بقیه هم که به زور دستشان را از لابه لای نی ها داخل آورده بودن با ما همراه شدند !! خلاصه چهار ، پنج نفری بدن آن شهید را بلند کردیم و با گفتن ذکر های لا اله الا الله و الله اکبر و گفتن اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ً ولی الله ، او را تشییع کرده و تلقین دادیم و مجدداً با ختم چندین صلوات دوباره سر جایش گذاشتیم . خدایا شکر از این همه نعمتت ! وای که چه لذتی بردیم از این که توانسته بودیم شهیدی را که جان عزیزش را مانند اربابش سیدالشهدا تقدیم خدایش نموده از نزدیک لمس کرده باشیم ، وقتی که دست را از لا به لای نی ها کشیدیم بیرون ، گویا ساعتی را آنجا مانده باشد ، سرّ و بی حس شده بود ! همانجا از آن شهید تبرکی خواستم !!! بعد از گذشت حدود ده دقیقه یکی از اعضای ستاد معراج شهدای خوزستان کنارم ایستاد و گفت اخوی (برادر) با من بیا !!!! اول تعجب کردم دوباره گفت مگر با من نمی یایی؟؟؟ پرسیدم با بنده هستید ؟ گفت نمی خواهی ، بدم به کس دیگری؟!؟!!! گفتم چی را بدهی به کس دیگری ؟گفت تو بیا تا بهت بگم!! دنبال او راه افتادم از حسینیه بیرون آمدیم گفت همین جا بمان!!؟ از کنار ساختمان به سمت پشت ساختمان رفت و بعد از حدود سی ثانیه برگشت ، دیدم یک بسته در دستش هست!!! یعنی چی می تواند باشد ؟ خدایا این کارها یعنی چه ؟؟ وقتی دستم داد ، داشتم وا می رفتم بی اختیار اشک هایم سرازیر شد و به گریه افتادم. گفتم این چی هست و چرا به من می دهی ؟ گفت این خاک زیر بدن یکی از این شهداست که درون نی ها برای زیارت گذاشته اند و مقداری هم از لباس و کفن هایی که همان لحظه کشف شهید آنها را درون آن می گذارند. به همراه یک CD  که هنوز آن را ندیده ام (تا امروز که می نویسم) . روی آن برادر را بوسیدم و هزاران بار از او تشکر کردم ، که بعد از من چند تا از بچه ها تا فهمیدند او از کارکنان اینجاست و چیزی به من داد هر چه اصرار کردند گفت از هر کدام از اینها فقط یک عدد بسته است و به صورت اتفاقی به شخصی تحویل می شود و این آخرین بسته بود که چند روزی گم شده بود و الآن اتفاقی پیدایش کردم و احساس کردم که از بین همه شما باید به ایشان بدهم .چرا به این دوستتان دادم ، خودم هم نمی دانم ولی احساس کردم که این بسته پیدا شده که فقط باید به او تحویل دهم !!!!!! که هر چه اصرار که لااقل ذره ای سر بندی ،ذره ای خاک و ...... که جوابشان همه منفی بود . که حمله ور شدند سمت من که جوابشان را اینگونه دادم که همان لحظه تشییع از آن شهید خواستم تا به من از خودش تبرکی بدهد و او هم همین کار را کرد . شما هم اگر خواسته بودید به شما هم لابد می دادند . و همگی به گریه افتادیم . خدایا صد هزار میلیون بار شکرت کنم باز هم کم است . دوباره به کنار همان شهید برگشتم و فهمیدم که او مستجاب الدعوه یعنی سریع جواب می دهد است . پس از او خواستم نائب امام زمان حضرت امام خامنه ای (حفظه الله) را در اولین فرصت که به تهران رسیدم ، یا حتی زودتر ببینم . چقدر پر توقع شده بودم ؟! با گریه از حسینیه بیرون آمدم که این چه خواسته ای بود که به زبان من جاری شد و باید طلب چیزهای دیگری هم می کردم . به آسایشگاه که درون معراج شهدا بود برگشتم و بعد از خواندن دو رکعت نماز زیارت شهدا خوابیدم . صبح ساعت چهار یا پنج بود که برای نماز صبح بیدار شدم . با کمال تعجب دیدم که مسئول کاروان اعلام می کند زود باشید سریع باید برگردیم شوش ؟!! همگی پرسیدیم چرا اتفاقی افتاده ، او با لبخندی گفت مژده بدهید قرار است مقام معظم رهبری صبح بیاید منطقه عملیاتی فتح المبین در شوش ؟!!!! خدایا چه سرّی دارد این شهید تا هر چیزی می خواهی به تو می دهد من دوان دوان برگشتم حسینیه دیدم درب حسینیه بسته است و قفل می باشد . از همان پشت شیشه حسینیه رو به همان شهید از او تشکر کردم که به صدای مسئول کاروان به خود آمدم که داد می زد فلانی مگه نمی خواهی بیای شوش ؟ بلند شدم و دوان دوان به سمت اتوبوس پرواز کردم ! ساعت هفت بود که در اتوبوس با شیر موز و بیسکویت صبحانه خوردیم و بعد از دو ساعت از اهواز به شوش رسیدیم یعنی حدود صد و سی کیلومتر مسیر .