راوی مشغول می شود . اینجا در عملیات های زیادی مورد استفاده یک آبراه کوچک که بین دو مرز است و در ادامه آبراه به ابتدای اروند می رسیم . که ماشین های عراقی که در جاده فاو به بصره در تردد بودند به راحتی دیده می شد .گفته می شود که در همین آبراه کوچک در زمان جنگ بعثی ها حدود چهار هزار عدد انواع مختلف مین را در کف رود پهن کرده بودند تا نیروهای ایرانی نتوانند از رود عبور کنند .ولی با هر دردسری که بوده و با هر تعداد شهید که شده بود از اینجا به آن طرف رود معبری باز شد و رزمندگان و غواصان بسیجی دریا دل به اروند حمله کرده و برای باز کردن معبر چه تعداد غواص که در شب های عملیات آنها را آب برده و هنوز هم که هنوزه بدنشان پیدا نشده است . روایت راوی به قدری جذاب است که گویی همه گروه الآن نشسته ایم و داریم عملیات های گوناگون را مستقیماً حضور داشتیم که چطور می شود که یک ضد هوایی چهار لول که برای انداختن هواپیما استفاده می شود، برای درو کردن حریف ، حدود دویست نفر !! و مانند برگ خزان جوانان این مرز و بوم را روی زمین می ریخته ولی روی آب را که نگاه کنی مثل دریاچه بی حرکت مانده است ولی در زیر آب پر واضح پیداست که طوفانی عظیم برقرار است . دوباره برگردیم شلمچه تا مطلبم نپریده !!گروه به سمتی از گوشه منطقه شلمچه راهی می شوند تا راوی گوشه های دیگری را از حماسه ها را برایمان بازگو کند ؛ در لحظه ای کل گروه را گم کردم . خدا یا ! این دیگه جورشه ، من این همه راه را نیامده ام که گم شوم و نفهمم اینجا چه خبر بوده است . کل منطقه را دوان دوان طی می کنم ، تا چشم کار می کند جمعیت از استان های گوناگون که هر کدام هم یک راوی دارند . خدایا ! من را خودت همراهی کن تا بتوانم به دوستان برسم و آنها را پیدا کنم . ناگهان یاد حرف یکی از دوستان افتادم که می گفت : هر کجا گم می شدم ، چشمم را می بستم و دور خودم می چرخیدم و به یکی از شهدا قسم می دادم که اگر می خواهید مرا سرگردان خود کنید راه را برایم نشان بدهید !! چشم خود را بسته و از سمت راست شروع کردم به آرامی چرخیدن ، دور اول ، دور دوم ناگهان گویا سیم ما هم وصل شد و کسی دست ما را هم گرفت. از ابتدای دور سوم که آمدم شروع کنم به چرخش ، دیدم نه پاهایم توان چرخش دارند و نه خودم بدنم تکان می خورد ، با همان چشمان بسته هر چه تلا ش کردم دید نمی توانم اصلاً تکان بخورم ، فهمیدم داستانی پیش آمده و کسی نمی گذارد که من بیشتر از این سرگردان باشم ؛ ولی وقتی چشمانم را باز کردم چیزی را که می دیدم نمی توانستم باور کنم ، همه دوستان در فاصله صد متری من گوشه ای نشسته بودند و راوی در حال روایت گری بود که ناگهان ناخود آگاه به سجده افتادم و پروردگارم را بابت این کمکش شکر کردم که من برای خودم در این مدت فکر می کردم که معجزات الهی فقط برای زمان گذشته است ولی صد حیف که ما خود را دست کم گرفته ایم که خدایی داریم که متعلق به همه دوران ها است . خلاصه ، با عجله خود را به دوستان رساندم ، دیگر نه سنگی به پایم فرو می رفت و نه احساس دردی داشتم ؛ نه این که فکر کنید پاهایم بی حس شده بود ، نه ! حس داشت چون سردی و داغی زمین را به راحتی حس می کردم و حتی ریزه شن ها را هم حس می کردم . ولی گویا طی آن همه گشتن دنبال دوستان ، بدنم به خاک شلمچه عادت کرده بود که وقتی به دوستان رسیدم هیچ احتیاجی به استراحت و حتی پوشیدن کفش هم پیدا نکردم ! راوی می گفت : اینجا نزدیک ترین منطقه از ایران به کربلای حسینی است و هم محل ورود امام رضا به ایران جهت عزیمت به طوس هم هست .و خیلی از رزمندگان ما در همین کبلای ایران به شهادت رسیده اند . در وجب به وجب این خاک هم چندین شهید افتاده است . خودتان با شهدا در این بیابان خلوت کنید و هرچه می خواهید به واسطه آبروی شهدا خدا عطا می فرماید ان شاء الله . خوب حالا چه بخواهیم ؟ : تعجیل در فرج مهدی (عج) فاطمه (س) ، طول عمر با عزت برای مقام معظم رهبری و یا خواسته های روحی و اخلاقی که با دوستان و خانواده هایمان رفتارمان بهتر شود یا ....... ؛ درخواست شفاعت همه ما در آن دنیا و یا حتی طلب این که روزیمان بشود چون آنان به فیض شهادت نائل آئیم و یا حتی زیارت شهدای کربلا و بقیع و سامرا و کاظمین و نجف و .... ؛ نمی دانم هر چه فکر می کنم نمی دانم کدام ارجح ترند . ولی به قول معروف اگر گدا کاهل بود ، تقصیر صاحب خانه چیست ؟ یعنی اگر من از شهدا کم بخواهم تقصیر آن ها چیست که من کم خواسته ام ؟؟ در بیابانی ، لابه لای سنگر های خالی ، میان کانال های ارتباطی جایی ناگهان جذبم کرد ! رفتم و در میان خاک ها نشستم و با جابجا کردن خاک سطح ، تیمم کرده و شروع کردم ابتدا دو رکعت نماز زیارت شهدا مستحبی خواندم ، و سپس در همان حالت سجده که بودم زیارت عاشورا را که از قبل حفظ کرده بودم خواندم ، دیدم انگار نه که نه ، آنطور که باید و شاید خوب ارتباطم با شهدا وصل نشده ، شروع کردم با آنها (شهدا) درد دل کردن از بی وفایی روزگار نسبت به خون شهدا ، از فراموشی اهل جنگ بهد از رفتن از اینجا ، از کسانی که نگذاشته اند شوهرانشان در جنگ حاضر شوند ، از آن با افتخار یاد می کنند ولی در حالی که پس از جنگ به علت بیماری فوت کرده اند ، به راستی در میان شهدا بودن هم لیاقتی می خواهد که خدا به هر کسی نمی دهد !!! از کسانی که ادعای همراهی با نظام و مردم و رهبری را داشتند ، ولی همه دیدیم که در سال هشتاد و هشت همه شان نقاب از چهره ریا کارشان کنار زده و ذات پلید خود را به همه مخصوصاً ، تاریخ آینده این میهن نشان دادند .و خواسته و ناخواسته به دام دشمن افتادند و بدون آن که خود خبر داشته باشند ، هم صدا با دشمن می شوند و نظام اسلامی را به خیانت در امانت متهم می کنند و دست در دست دشمن با هم برای نابودی وطن کار می کنند ....... ؛ همانجا بود که که با خودم عهد کردم ، تا از خود شهدا نشانی پیدا نکنم ، این جا را ترک نکنم !! در راه برگشت از شلمچه قرار شد دوباره به شب به ستاد معراج شهدا برگردیم ! خدایا اشتباه کردم ، که از تو یک نشانی شهدا را بخواهم و از این غافل بودم که تو خود بزرگترین نشانه ای برای آنان که با چشم دل تو را ببینند و نه آنان که از جهالتشان تمام نعمات تورا منکر می شوند و نعمت این شهیدان و روحی را که در بدن شهر هایمان تزریق می کنند را تماماً توهم و خیالات و افکار روان پریشی می دانند ! بعد از رسیدن به ستاد معراج شهدا و اقامه نماز و صرف شام جهت ملاقات خصوصی با شهدا حدود ساعت یازده به حسینیه رفتیم . وای !! نه به دیروز که دست حتی به ضریحی که با نی ساخته بودند هم نمی رسید و نه الآن که منم و شما شهدای تنها !! ممنونم خدا که این چنین سفره ای را برایمان گسترانیده ای . هر لحظه میهمان شهدا بودن هم خودش لیاقت می خواهد که باز هم به خیلی ها نمی دهند !! ابتدا شروع کردم سوره واقعه را خواندن ، سپس زیارت عاشورا و بعد منم و منم و منم و شهدا !!!! دیگر میهمانی از این خصوصی تر هم مگر می شود ! تنها میان چند بدن کفن پیچ شده ......... .نمی دانم شهدا از این کارشان چه هدفی دارند که بعد از خداحافظی دوباره ما را به این جا برمی گردانند و میهمانی و بزمشان را در حلقه کوچکتری برگذار می کنند . الله اعلم ... چه سرّیه ؟ ... چه رازیه ؟ ... چه حکمتیه ؟ ... نمی دانم .