پس از پایان مراسم و پذیرایی برای مراسم شهدا به حسینیه رفتیم که دیدیم شهدا را در گوشه ای از حسینیه داخل ضریحی از نی گذاشته اند و با نور سبزی نور پردازی شده بود . هر کسی به گوشه ای رفت و از دور شروع کردیم به شهدا سلام دادن : سلام بر بردنهای پاره پاره شده تان چون علمدار کربلا ، سلام بر قامت خلاصه شده تان چون علی اکبر !، سلام بر بدنهای بی سرتان چون مولایتان حسین بن علی ، سلام بر پهلوهای شکسته تان چون مادرتان فاطمه زهرا ، سلام بر کفن های کوچکی که دارید چون علی اصغر ! به گفته مسئول تفحص شهدا بزرگترین کفن این شهدا یعنی سنگین ترین بدنی که پیدا شده یکی دو کیلو است که من نمی دانم کجای شهید به جای مانده که این وزن را دارد ولی فکرش انسان را درب و داغان می کند که من کلی جا خوردم چطور جوانی متوسط وزنی پنجاه تا هفتاد کیلو با متوسط سنی هجده الی بیست و دو ساله ! چطور می شود دو کیلو تازه سنگین ترینش ؟؟؟ خدا تو خود اجرشان را بدون هیچ کم و کاستی عطا بفرما ! نمی دانم ، نمی دانم ، من که عقلم قد نمی دهد یک استخوان دست یا پا هم که باشد کمتر از چهارصد الی پانصد گرم کمتر که نیست ولی این بدنها که من می بینم کوچکتر از حتی یک ساق پا هستند . خدایا این ها با تو چه عهد و پیمانی بستند که تا به حال بدنهایشان در لابه لای خاکی که خون بهترین رفقایشان در آن به هم آمیخته شده در این چند سال مانده و حال که دیگر شهر می رود تا از شهدا جز فقط نام و رسمی نماند و تنها شهید را با اسم میدان و اتوبان و کوی و برزن بشناسند ، این طوری یکی یکی پیدا می شوند و دوباره عطر عاشقی شهادت را در فضای شهر هایمان پراکنده می کنند و به کسانی که غافل از خون شهدا شده اند یادآوری می کنند تاریخ معاصر مان را ! و دوباره بیعتی تازه با خون خود از ما می گیرند تا که بر این عهد وفا دار بماند و که باز هم از شهید و حرمت خونش ابائی نداشته باشد و در این بین خوشا به حال مادرانی که فرزندشان بر می گردند که تنها یکی دو تایشان اسم دارند و ما بقی شهدا گمنام هستند . مادر شهیدی تعریف می کند که هر بار تشییع پیکر شهدا می شود عکس فرزندم را برمی دارم و می دوم به سوی مراسم و تند تند اسامی روی تابوت ها را می خوانم تا شاید خبری از پسرم پیدا کنم ولی وقتی نا امید می شوم به سراغ تک تک تابوت های شهدای گمنام می روم و به جای پسرم با آنها درد دل می کنم چرا که چون شاید برخی از اینها پدر و مادرشان از دنیا رفته باشند و نتوانند برایشان صحبت کنند و کسی نباشد از آنها استقبال کند ، با این کار ، هم خودم سبک می شوم و هم برای شهیدانی که یتیم شده اند مادری کرده باشم ، فقط از این می ترسم که یکی از این شهدا همان پسر من باشد ؟! ملی به هر حال من امسال ، هفته پیش برایش حنا بندان گرفتم و تمام همسایه ها و فامیل هم آمده بودند ! ولی حیف که نه خود داماد بود و نه همسرش را آورده بود !!..........ولی من نا امید نیستم تا پیداش نکنم هر جا که شهدا باشند من هم می آیم شاید خبری ، عکسی ، پلاکی حتی استخوانی از جنازه اش هم بین این ها باشد ؛ ولی اینجا هم نبود !!همه اهل محل می دانند که درب خونه من همیشه باز است تا شاید وقتی من خونه نبودم و او آمد درب خانه به رویش بسته نباشد . هر روز هم صبح به صبح که بیدار می شوم ، جلوی درب خانه را آب و جارو می کنم ؛ شاید یکی از همین روز ها بهروز من هم بیاید !!!!!! در آخر هم گفت : شما هم دعا کنید شاید این روز ها خبری هم از پسر من بشود ؟ که همه با صدای بلند و با سوز دل آمین گفتیم . پس از مراسم با شهدا وداع کرده و خواستیم به علت ازدحام جمعیت زائر در بزمی خصوصی تر ما را میهمان کنند . هم دیدار روی رهبرمان امام خامنه ای را خدا نصیبمان کند . من فقط چفیه ام را لحظه ای با کفن شهدا تبرک کردم ! و سپس به سمت خرمشهر حرکت کرده و برای نماز مغرب و عشا به مسجد جامع خونین شهر (خرمشهر) رفتیم و بعد از نماز به سمت پادگان دژ خرمشهر که محل توسط ستاد راهیان نور شهید صیاد شیرازی ، توسط موسسه فرهنگی و هنری طلایه داران نور آفاق هماهنگ شده بود و حدود دویست و هفتاد شهید در هشت سال دفاع مقدس و جنگ خرمشهر تقدیم کرده بود حرکت کردیم و شب را در آنجا سپری کردیم که در ابتدای ورود با اسپند و قرآن از ما استقبال شد و چون آخرین کاروان راهیان نور هستیم مراسم خاصتر با یادواره شهدا توسط برادر حسینی یکی از مسئولین عملیاتی سپاه در زمان جنگ انجام شد . صبح زود بعد از مراسم صبحگاه به سمت اروند رود حرکت کردیم . به نزدیکی اروند رود که محل عملیات های متعددی بوده است و به گفته راوی کاروان رسم این بوده در زمان جنگ ، رزمندگان در این رود که در آن هم اکنون کشتیرانی هم اکنون انجام می شود ؛ عملیات های گوناگونی انجام داده اند و می گفتند چون رود فرات و دجله که از عراق و کربلا می آیند به این رود میریزند و هر کسی که در این رود وضو بگیرد و دو رکعت همانجا نماز بخواند ، حتماً شهید خواهد شد چون این رود از رودخانه فراتی سرچشمه می گیرد که روزگاری علمدار کربلا در آن شهید شده است ! در آنطرف رود هم سرزمین عراق واقع است که با چشم می توان عابرین پیاده و خودروهای عبوری از جاده کنار اروند به راحتی و وضوح دید و همچنین در همین رود است که دریادلان سپاهی ، متجاوزان و جاسوسان انگلیسی را دستگیر کرده بودند و افتخار دیگری برای ابهت میهن اسلامیمان آفریدند . پس از اروند رود برای نماز ظهر و عصر و ناهار به پادگان دژ برگشتیم و پس از نماز و ناهار به سمت شلمچه حرکت کردیم . اما شلمچه ؟! سرزمینی که هر میلی متر به میلی مترش برای عالمی کفایت می کند تا هر ذره از خاکش ملتی را سرمست و دیوانه کند . اما اگر با چشم سر ببینی جز چندین هکتار بیابان ، چیزی نمی بینی ! از لحظه ورود ، گویی تمام شهدای شلمچه به صف ایستاده و به تو خوش آمد گویی می کنند و برایتان فرش قرمز پهن می کنند و همه دست به سینه به میهمانی که از قبل دعوت شده اند یا هر شهید هر کسی را که دعوت کرده به استقبالش آمده است . فضای شلمچه لحظه ای در عصر یک روز حسینی ! بسیار بر دلم سنگینی می کند ، گویی نفس کشیدن به شماره می افتد و دیگر اختیارم دست خودم نیست و گویی اینجا همان جایی است که سالها دنبالش بودم تا بتوانم کمی از درد دلهای خود را با کسی در میان بگذارم . از همان ابتدای ورود ، رسم ادب است جایی که خون شهدا ریخته باشد ، شخص تازه وارد بدون کفش وارد شود و حرمت خونهای ریخته شده را حداقل حفظ کند . همین که جوراب را بیرون می آوری و پا روی خاک پاک شلمچه می گذاری ، گویی روی آسمان پا گذاشته و بدون احساس بدی و دردی شروع به حرکت کرده و به پیش می روی هر جا که می خواهم با شهدا ارتباط برقرار کنی یاد گناهان و اعمال خود می افتم و درست همان لحظه سنگ ریزه ای که بعضاً درد آور هم باشد !! به کف پا فشار می آورد و تا می گویی با خدای خود خود که دیگر این کار ناپسند و زشت اخلاقی و رفتاری را دیگر انجام نمی دهم ، دیگر از آن درد و سوزش خبری نیست .خدایا چه زود به انسان یاد آوری می کنی که اول توبه کن ، بعد از نیکان چیزی بخواه ! همین که احساس می کنی ، توبه کردی دیگر تمام مسیر برایت می شود خاک نرم و جدا شده برای ادامه مسیر ؟!! همراه با گروه به اولین پاسگاه مرزی ایران و عراق می رویم جایی که به گفته راوی اولین مرز آبی بین ایران و عراق است ، تا حدی که می توان با چشم عادی ، عراقی ها را در فاصله ای حدود بیست متری (عرض یک رودخانه کوچک) که در دو طرف رود دو پاسگاه مرزی است .