دوره اول از 1945 ــ 1990، دوره 45 ساله موسوم به "جنگ سرد" است. هالیوود در این دوره نقش بسیار بیبدیلی داشت.چند کار اصلی را میبایست انجام میداد؛ اولین کاری که باید صورت میگرفت این بود که تقابل جهان دو قطبی را که بین شوروی و آمریکا شکل گرفته بود، نشان بدهد. اولین مسئله در این تقابل نشان دادن این است که آن سوی دیوار قرمز و پرده آهنین، دشمن شریری به نام کمونیسم وجود دارد. آن موقع از دهه 1960، سلسله فیلمهایی تحت عنوان "جیمز باند" ساخته شد که تا پس از فروپاشی شوروی ادامه یافت. در این فیلمها 5، 6 هنرپیشه شاخص بازی میکردند. با "شان کانری" شروع شد. "راجر مور"، "تیموتی دالتون"، "جورج لاوندی"، "پییر استراگنان"، "دانیل کرک" و دیگران هر کدام در دورههای مختلف تعدادی از فیلمهای جیمز باند، مأمور 007 را بازی کردند. این سری فیلمها با خاطرات یک افسر نیروی دریایی انگلیس شروع شد که سرویس اطلاعاتی انگلیس (intelligent service)، برای افسر اطلاعاتی طرح اقدامات جهانی مربوط به دوره استعمار را میریخت.او یک افسر اطلاعاتی جهانی بود که در همه جای دنیا مأموریتهای نجات جهان را رقم میزد. در مواردی مقابل شوروی بود. در جاهایی هم با شوروی برای حفظ جهان تشریک مساعی میکرد. دوره مجموعه فیلمهای جیمز باند بیش از سی سال بود. درست است که ذات کار انگلیسی بود و هنرپیشهها هم عمدتاً انگلیسی و ایرلندی بودند، اما سرمایهگذار و سازنده اصلی آن هالیوود بود. هالیوود تقابل بین شرق و غرب را در این دسته فیلمها نشان میداد.عصر سیطره سرویسهای اطلاعاتی بود. شما در مناسبات سختافزاری همیشه قدرت نظامی را فائق میبینید، اما واقعیت این است که در دوره جنگ سرد و بعد از آن عصر سیطره دستگاههای اطلاعاتی و عصری است که عناصری به نام دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی با اشراف اطلاعاتی بر صحنه برای جامعه خود امنیت ملی را رقم میزنند. به همین دلیل است که در همه جوامع مهمترین شورا، شورای عالی امنیت ملی است. امروز هم که شما سریالهایی مثل سریال 24، Alias یا مواردی همچون Unit را میبینید، هنوز همان سیطره که دستگاههای اطلاعاتی هستند که حرف آخر را در حوزه امنیت در جوامع مدرن میزنند، موضوعیت دارد.به چهل سال پیش اواسط دهه 60 برگردیم که شان کانری اولین فیلم مأمور 007 جیمز باند را بازی کرد و تا امروز ادبیات ویژهای را در مناسبات جهانی ایجاد کرد. سری دوم این فیلمها که تقابل شرق و غرب را نشان میداد، کوچک و مینیاتوری شده تقابل شوروی و آمریکا را در رینگ مشتزنی یا کشتی کچ نشان میداد. سری فیلمهای راکی با بازی سیلوستر استالونه که توسط هالیوود ساخته شد، نوعی از تقابل را نشان میداد که متأثر از پیمانهایی بود که در ایالات متحده و اروپا بین آمریکا و شوروی مثل پیمان سالت 1، سالت 2، پیمانهای منع گسترش سلاحهای هستهای و پیمانهایی مثل اِی.دی.ام منعقد میشد. هر گاه زد و خوردی بین شوروی و آمریکا به وجود میآمد، سال بعد در قالب یک فیلم به صورت کوچک، مینیاتوری و محدود میشد و نمونه و ماکت آن به افکار عمومی القا میشد. سال گذشته هم آمریکاییها فیلمی ساختند که "میکی رورک" هنرپیشه معروفشان بازیگر آن بود. شبیه همان سری فیلمهای راکی بود که سیلوستر استالونه باز میکرد. در این فیلم که کشتیگیر نام داشت، یک سو میکی رورک و سوی دیگر کسی بود که نماد ایران و در رینگ کشتی کچ دوبندهاش پرچم ایران و روی آن "الله" و نام آن فرد "آیتالله" بود. در لحظه آخر هم وقتی میکی رورک او را شکست میدهد، پرچم ایران را بر میدارد و میله پرچم را روی گردن آن شخص میاندازد و او را میکشد و پرچم را با زانویش میشکند و پرت میکند.همیشه هالیوود فضایی که از تقابل آمریکا با کشور دیگر به وجود میآید، کوچک شده و ماکت آن را در حوزه سیاست جهانی در یک رینگ مشتزنی، مسابقه فوتبال، بسکتبال و زد و خوردی که نماد دو حوزه تمدنی در آن باشند، انگارهسازی کرده است. این فیلم با وجود میکی رورک هنرپیشه که شاخصی است، ولی از نظر تکنیکی فیلم ضعیفی است. اولین فیلمهای سری پست مدرن را میکی رورک با کیم ماریا باسینگر و نئونیوم بازی میکرد، ولی میبینیم او در فیلم بسیار ضعیفی شرکت میکند که حتی نتوانست به زانوی کارهایی که سیلوستر استالونه و "ترکاچف" در مجموعه راکی و مجموعه رمبو ساختهاند، برسد. آنچه که حائز اهمیت است این است که پیام فیلمهای راکی پیام زد و خورد بین شرق و غرب است. این دوره هم به پایان رسید.پس اولین مسئولیت و مأموریت هالیوود در دوره جنگ سرد تبیین تقابل دو قطب شرق و غرب و شریر نشان دادن پشت پرده آهنین بود.دومین مأموریت ابرقدرت نشان دادن امریکا بود. اینکه دوره انگلیس به عنوان یک ابرقدرت تمام شد. در جنگ جهانی دوم تضعیف شد و یکی یکی کشورهای مستعمرهاش را از دست داد. آخرین و جزو شاخصترین مستعمرههایش هند بود که آن را در سال 1949 از دست داد. میبینیم که در این مرحله میبایست ابرقدرتی به نام آمریکا شکل بگیرد. برای القای اینکه آمریکا ابرقدرت است، کارتونی به نام «سوپرمن» ساخته شد. یعنی القای اینکه تکتک افراد این جامعه ابر انسانند و حالا میتوان القا کرد همه این جامعه ابرقدرت است. وقتی سوپرمن ساخته شد، آن موقع در نشریات به طنز نوشته میشد، از آلبرت اینشتین پرسیدهاند، آیا در عالم فیزیک امکان دارد کسی بتواند پرواز کند؟ او هم جواب داده بود، نه، این امکان وجود ندارد. به سازنده این انیمیشن گفته میشود چنین حرفی زده شده است. او میگوید، درست است در عالم فیزیک اینشتین، پرواز کردن انسان امکانپذیر نیست، ولی در عالم من امکانپذیر است که کسی پرواز کند. آنچه که شما در لباس سوپرمن میبینید، پرچم آمریکا یعنی دو رنگ اصلی قرمز و آبی است.میدانید اول یک مجموعه انیمیشن، بعد یک سریال، بعد از آن در اوایل دهه80 یک فیلم سینمایی، در دوره اخیر مجدداً یک فیلم سینمایی کارتونی و بعد هم دوباره یک سریال از آن ساخته شد. دائماً مقوله ابر مرد بودن و ابر انسان بودن آحاد جامعه آمریکا را به رخشان میکشند تا جایی که به بقیه بشریت القا شود که این ابرقدرت از سوپرمنها تشکیل شده است. در حقیقت یک حس خودباوری است.سوپرمن اصرار حزب دموکرات در این باره بود. البته جمهوریخواهان بیکار ننشستند و شخصیت دیگری به نام اسپایدرمن را دنبال و رنگ یکسره قرمز حزب جمهوریخواه را بر این شخصیت مستولی کردند. انیمیشن آن در دهه 60 میلادی به بازار آمد و سالهای قبل از انقلاب هم در تلویزیون ایران پخش میشد.هم کارتون سوپرمن و هم زن ویژهای به نام آکرومن، بعد هم مرد عنکبوتی یا اسپایدرمن پخش میشد. اوایل دهه 50 شمسی هفت هشت سال قبل از انقلاب اینها هر هفته در تلویزیون خودمان در برنامه کودک پخش میشدند. هفت هشت سال گذشته که دوره جمهوریخواهها رسید، یعنی قبل از آقای اوباما و دورهای آقای بوش رئیس جمهور بود، دیدید که مجموعه جدید سهگانه اسپایدرمن ساخته شد. یعنی روندی که بایستی انسانی کمک کند و دیگران را سامان و سمت و سو دهد، این مسیر هم شکل گرفت.دوره جدید با این روند ادامه یافت. البته کاراکتر دیگری را دنبال کردند که نگرفت. آن کاراکتر، "بتمن" بود. بتمن در دهه 60 و 70 میلادی به مرد خفاشی معروف بود. هر چند در دورههای جدید در سه چهار سال گذشته مجدداً برای آن فیلمهای سینمایی ساخته شده بود. در این سریال بتمن دوستی به نام "رابین" داشت که سریال معروف به "بتمن و رابین" بود. انیمیشن، سریال، بعد هم فیلم سینمایی و دو سه سال گذشته هم دوباره فیلم جدیدی برای ساخته شد. این کاراکتر نگرفت و آن اثر را نگذاشت. کار اصلی این دو شخصیت یعنی کاراکتر اصلی حزب دموکرات، سوپرمن و کاراکتر اصلی حزب جمهوریخواه، اسپایدرمن این است که ابرقدرتی آمریکا را تثبیت کنند. در دوره جنگ سرد هم چنین مسئولیتی داشتند و در ادامه هم مجدداً به آن پرداخته شده است تا القا کند انسان این جامعه انسان پیچیدهای است. در هر دوی اینها وجه مشترکی وجود دارد. هر دو در زندگی شخصیشان افراد دست و پا چلفتی هستند. یعنی هم اسپایدرمن یک جوان دست و پا چلفتی است و هم شخصی به نام سوپرمن که گوینده خبر رادیو و تلویزیون است، آدم بسیار ضعیفی است. ولی وقتی لباسشان را عوض میکنند تبدیل به یک قهرمان میشوند. القا این است که اینها در زندگی شخصیشان از این قدرت و توان استفاده نمیکنند، فقط وقتی میخواهند به دیگران کمک کنند به چنین نیرو، انرژی و توانی میرسند. این دومین کارکرد هالیوود در عصر جنگ سرد بود. شبختانه مستندات این دو کارکرد یعنی موضوع القای ابرقدرت بودن تا 1990 و این القا در کنار نمایش تقابل نظام دوقطبی شرق و غرب موجود است و آثار بسیار خوبی از آنها در جامعه است که میتوان روی آنها کار کرد.