بعد از اقامه دو رکعت نماز زیارت شهدا و دعا ، عازم چزابه و بستان می شویم تا بعد از عبور از محل عملیاتی که در منطقه چزابه انجام شده بود در جاده بستان به سمت ارتفاعات الله اکبر رفته تا برای شب و نماز و شام به پادگان میشداغ در جاده ای که به عبدالخان در جاد? اهواز شوش منتهی می شد برویم . در مسیر از میان نخلستان های بستان عبور کرده و در جاده ای که شبیه به جاده چالوس با درختهای کوتاه بید مجنون عبور کرده و در پشت تپه های الله اکبر به پادگان چهل و پنج تکاور نزاجا ، ارتش جمهوری اسلامی ایران رسیدم و بعد از صرف شام و اقامه نماز ، همه را در میدان صبحگاه جمع کردند و بعد از اجرای تلاوت قرآن و سخنرانی امام جمعه شهرستان شوش و امیر فرمانده پادگان گفت که برای این که امشب شب آخر حضورتان در مناطق عملیاتی است یک مراسم رزم شبانه توسط تکاوران تیپ چهل و پنج اجرا می شود تا شاید مقدار سر سوزنی از آنچه در شبهای عملیات توسط دشمن بعثی بر سر فرزندان این مرز و بوم ریخته می شد فقط صدای آن برای ما اجرا شود البته در میدان جنگ واقعی و با جنگ افزارهای واقعی و گلوله های جنگی ! پس از پایان سخنرانی امیر فرمانده پادگان یکی از افسران به دکلمه خوانی مشغول شد و در رثای دلاور مردان ارتش و سپاه ابیاتی را قرائت کرد سپس تکاوران با اجرای عملیات اعتماد به نفس (راپل) از موانع و بالای کوه به سمت پائین سرازیر شدند و با فشنگهای گازی (مشقی) به سمت دشمن فرضی حمله ور شده و تیراندازی می کردند. سپس از میان آسمان و زمین توسط سیم هایی که از یک طرف به کوه و طرف دیگر آن به بالای دیواری سیمانی وصل شده بود به پائین با روشهای گوناگون به پائین می آمدند و به اجرای مانور می پرداختند سپس تعدادی از سربازان به همراه یک نفر افسر مافوقشان به اجرای مراسم رژه هماهنگ پرداختند و با قرائت اشعاری به جلوی جمعیت رسیده و آن فرمانده افسر شروع کرد به رجز خوانی و ما وقع جنگ را با حماسه ارتش و سپاه مقایسه می کرد که خیلی مورد توجه حاضران قرار گرفت . سپس از میان دو عدد تانک تی هفتاد و دو که روبروی هم پارک شده بود و لوله های آن نزدیک هم شده و با یک عدد چفیه ، قرآنی به دو سر آن بسته شده بود و مانند دروازه ای به سمت میدان جنگ شده بود که جمعیت یکی یکی با بوسیدن قرآن همانند رزمندگان دفاع مقدس وارد میدان نبرد شدند . همه جا تیره و تاریک بود فقط با نور ماه که چون شمعی بر تاریکی آنجا می تابید هیچ چیز نبود . هر کسی برای خودش ذکری می گفت و عبور می کرد که ناگهان تیر بارها و بمب ها و ضد هوایی ها و آر پی جی زن ها و تک تیراندازها هر کدام از سویی شروع به شلیک کردند و درمیان بوی باروت و گرد و غبار و جیغ و فریاد زنان و کودکان ناگهان صدایی شبیه حرکت تانک سکوت لحظه ای بیابان و کوه را شکست و با حرکت های مقطعی خود سعی داشت یادآور شبهای عملیات باشد که ناگهان حرکت می کردند و ناگهان ترمز کرده و شلیک می کردند . خلاصه لحظه ای نبود که یاد شهدا و حماسه ها . در میان صدای انفجارات و صداهای گوناگون یاد صحبت فرمانده پادگان افتادم که می گفت همه آنهایی که ادعای مردی می کنند کجایند تا بیایند به میدان جنگ و نترسند چون هم باید جان خودت را برای ادامه عملیات و حمله حفظ کنی و هم توان رزم و حمله داشته باشی و زانوانت نلرزد و ترس را مغلوب کنی و بتوانی با رشادت و شهامت بر دشمن علی وار حمله کنی !  خلاصه ، لحظه ای بود که تمام انفجارات قطع شد و رزمندگان تک تیر انداز فریاد الله اکبر سردادند به یاد لحظه های پیروزی و حماسه و ظفر و پایان عملیات با ذکر الله اکبر و لا اله الا الله فضا را پر کرد . پس از پایان مراسم رزم شبانه همه را در محل پیروزی رزمندگان جمع کرده و مراسم وداع با پادگان میشداغ توسط یکی از راویان فتح و نور اجرا شد و در پایان همه را با خود تنها گذاشتند تا لحظه ای با خود خلوت کرده و اعمال خود را با وصیت شهدا تطبیق دهیم تا نسبت به قسمتهایی که با آنها تطبیق دارد تجدید میثاق ببندیم و قسمتهایی که با وصیت شهدا تطبیق ندارد توبه کرده و سعی نمائیم در مسیر آنها حرکت کنیم که نود و نه درصد وصیت شهدا حمایت از رهبری و ولایت فقیه بود . حال خود می دانیم که چقدر در این راه حرکت کرده ایم و با بصیرت خود در فتنه ها رهبرمان را تنها گذاشتیم یا نه !؟  بعد از ادامه مسیر به محلی رسیدیم که قبور نمادین شهدای گمنام را در دو طرف مسیر خودنمایی می کردند . پس از طی مسیر که با فانوس هایی رنگی مزین شده بود و مسیر را چون ستاره های قطبی که مسیر را به انسان گمشده در بیابان کمک می کند . این ستاره های قطبی (شهدا) راه را به یاد آدم می آورد تا در این آشفته بازار دنیا راه را عوضی و اشتباه طی نکنیم . پس از طی مسیر و در اولین پیچ که پشت سر گذاشتیم بالای کوه مرقدی نمادین  از حرم سید الشهدا را گذاشته بودند که در دل تاریکی شب چون خورشیدی درخشان دلهای همه را به کر بلا برده و یاد آور حضرت سید الشهدا بود که بعد از نبرد و شهادت و لحظه های جان دادن هر شهید حضرت به بالای سرشان می آمده و با گذاشتن سر شهدا روی دامان خود جان به مولای خود تسلیم می کردند . لحظه ای که هر کدام ما تمام عمر زحمت می کشیم تا شاید لیاقت این لحظه را داشته باشیم و سر در دامان مولایمان سید الشهدا به سمت حضرت حق حرکت کنیم . الهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیل الله . انشاءالله ( خدایا روزیمان کن توفیق شهادت در راه خودت را ) در ادامه مسیر به یاد و رسم دفاع مقدس که رزمندگان قبل از عملیات به یاد حضرت علی اکبر امام حسین و به این باور که باروی خضاب کرده به دیدار حق بشتابند ، مراسم حنا بندان بر گذار شد که در میان چادر ، حجله ای درست کرده بودند و ظروف حنا با روبانی از سقف چادر آویزان شده بود و در و دیوار چادر با عکسهایی از رزمندگان که سر و صورت خود را خضاب کرده بودند ، تزئین شده بود . هر کسی نسبت به علاقه خود مقداری از حنا را برداشته و بر سر و صورت و دستان خود می زد . در پایان مراسم هم با چای از جمعیت در آن سرما پذیرایی شد . و هر کسی در گوشه ای از بیابانهای پادگان برای خود خلوتی برگزیده بود و با خدای خود راز و نیازی عاشقانه داشت . صبح بعد از اقامه نماز ، ساعت نه حرکت کرده و پس از وداع با پادگان میشداغ در حوالی تپه های الله اکبر به سمت طلائیه حرکت کردیم و پس از عبور از مناطق هویزه ، سوسنگرد و حمیدیه ، ابتدا در هویزه توقف داشتیم و در مزار شهید حسین علم الهدی که الگوی دانشجویان پیرو را ه ولایت و رهبری می باشد ، رفتیم که در حوالی آنجا نمایشگاهی ا ز جنگ نرم ، صهیونیسم شناسی و افکار و آثار شهید حسین علم الهدی برگزار شده بود که با تجدید میثاقی دوباره با آرمانهای این شهید والامقام که فرمانده سپاه هویزه مبنی بر پایبندی به راه ولایت تا ظهور حضرت حجت (عج) به سمت طلائیه حرکت کردیم . در میان راه در اتوبوس ، فیلم یکی از راویان سرزمین نور درباره طلائیه پخش شد که حال همه بچه ها را دگرگون کرده بود . وقتی که از بیابانهای طلائیه عبور می کردیم ، گویی گلوی ما نفس را دیگر عبور نمی داد و من خودم احساس کردم گلویم متورم شده و بغضی به اندازه تمام غربت شهدا در حال خفه کردنم است ، که با دیدن یادمان شهدای طلائیه دیگر نتوانستم خودم را حفظ کنم و زدم زیر گریه ، البته میدانید که دست خود آدم نیست ! چون جایی بود حدود سی الی چهل کیلومتر وسط بیابان ، که اطمینان دارم بعد از این ایام دیگر کسی همت نمی کند این همه راه را تا اینجا بیاید ! ولی دیگر اماکن مناطق جنگی ، نزدیک شهر است و این دو مکان : فکه و طلائیه درست وسط بیابان هستند و سال به سال کسی سر به شهدایش نمی زند !! شاید به خاطر همین است که انگار آدم دلش دارد می ترکد ! الهی فدای فدای غربت شهدا بشویم همه ملت ایران مخصوصاً شهدای فکه و طلائیه ! به قول یکی از دوستان عجب طلائیه ، این طلائیه !!!!! هرکسی هر چی از شهدایش بخواهد خدا به حرمت خون شهدایش آدم را دست خالی بر نمی گرداند ؛ چه حاجت مادی و چه حاجت معنوی ! در طلائیه بعد از اقامه نماز ظهر و عصر مسئول کاروان یک ساعت برای خلوت کردن با شهدا داد !که دیدم هر کسی به گوشه ای می رود و یک یک شهید را تنها گیر می آورد و شروع می کند با او درد دل کردن !! تا برای مدتی که دوباره به اینجا برگردد از هیاهوی شهر بیمه اش کند تا در رنگارنگی شهر یادش نرود که کجا آمده است و با چه کسی یا کسانی عهد و پیمان بسته است ! واقعاً طلائیه ، عجب طلائیه !!!!! کی میگه شهید مرده ، من و بعضی ها مرده ایم که منکر  زنده بودن شهید شده ایم ، یکی از خانم هایی  که خادم الشهدا بود ، تعریف می کرد و می گفت : وقتی از طلائیه به شهر برگشتم بعد از چند ماه ، دیگه چادر روی سرم سنگینی می کرد ، دیگه یواش یواش داشتم چادر را کنار می گذاشتم ، که یاد شماره ای افتادم که در طلائیه به نام سامانه پیامک امتداد به من داده بودند که هر وقت جایی در مانده شدم ، با ارسال شماره ای قسمتی از وصیت نامه شهدا را برایم ارسال می کنند ! گفتم این یک شماره را می زنم و اگر جواب درست و حسابی داد که هیچ ، و گرنه می دانم همه این کارها اتفاقی بوده و نه شهیدی بوده و نه سرّی و نه رازی و نه شهیدی که میگویند زنده هستند ، خلاصه !!! شماره را ارسال کردم و بلافاصله جوابش اومد .دل توی دلم نبود . تا اینکه پیام را باز کردم .وای خدای من !!! نوشته بود خواهرم حجاب تو از خون من و امثال من بیشتر برای میهن کار می کند ! و دفاعش بهتر است از هزارها خون امثال من !!! انگار در فصل زمستان گویی یک سطل آب یخ زده رویم ریخته باشند ، همین جور هاج و واج مانده بودم که آیا من مرده ام و خودم خبر ندارم یا شهدا !؟؟؟؟ به جان پدر و مادرم از آن روز عهد کرده ام هر سال بیام و به کسانی که برای دیدار شهدا آمده اند ، خدمت کنم ! این حداقل کاری است که بعد از حفظ حجابم میتوانم برای رضایت شهدا انجام دهم ! در شب عروسی ام هم همین چادری را که در بیابانهای طلائیه خاکی شده بود ، سرم کردم .و سیاهی چادر را به سیاهی دلم سفید می دیدم و احساس می کردم در حضور شهدا ، مراسم عروسی ام را در طلائیه برگزار کرده ام ؟؟!!!! حال خواننده عزیز شما خود می دانید ، اگر دوست دارید این تجربه های مرا شما هم ذخیره خود کنید ، پس بسم الله ، از همین حالا دنبال ثبت نام در کاروان های راهیان نور باشید ، تا شهدا هم شما را باده شادیشان که همان ( عند ربهم یرزقونند یعنی نزد پروردگارشان روزی خور هستند ) باشید سیراب کنند و دیگر به اسم شهید فقط برای نام خیابان و کوچه تان نگاه نکنید و دیدتان به محیطتان بیشتر شود . یا علی ...... ! اگر هم مثل خیلی های دیگه مرا مجنون و دیوانه می خوانید ، که به جای تفریح و گردش در شمال و دیگر اماکن تفریحی به این بیابانها که دیگر چیزی در آن پیدا نمی شود و نه چیزی می روید ، چون بچه های تفحص چند بار آنها را زیر و رو کرده و به قول معروف شخم زده اند آمده ایم ! خود می دانید و خدای خودتان ، امیدوارم که خود شهدا به سراغتان بیایند و مثل من به شما هم دعوت نامه بدهند تا در بزمشان شما هم سرمست شده و با آنها عهدی ابدی ببندید !! من هم الآن که این ها را می نویسم در حال حرکت به سمت شهر هایمان هستیم و داریم بر میگردیم ، تا از این کوله باری که در این چند روز ، پر کرده ایم بهره مند شویم .راستی در راه برگشت دوباره میهمان شهدا شدیم و برای وداع آخرمان با شهیدان به دوکوهه برگشتیم ، خدایا !!! همه رفتند و همه چیز را جمع کرده بودند در پادگان دوکوهه که تا چند روز پیش هر طرف را نگاه می کردی ده ها نفر را می دیدی ، الآن کل پادگان شاید پنجاه نفر هم نمی شوند . تا بعد از ایام تعطیل کارمندانش بیایند سر کار ، البته اگر دارد ! شب است و سکوت و سکوت و سکوت و تنهایی دوکوهه !!!!!! همراه دو نفر از دوستان به بالای یکی از ساختمان ها رفتیم ( پشت بام ) همه جه سوت و کور بود ، فقط چند تا چراغ خیابانی که محوطه را روشن نگه می دارد در پادگان دوکوهه ، روشن شده بود ، نه صدایی ، نه جمعیتی ، نه آوایی ، نه همهمه ای ، نه صدای خنده بسیجیانش ، نه ... ، نه ... . ، هیچ ... ، هیچ ... . فقط غربت و غربت و غربت و تنهایی ! همراه با دوستان در حسینیه حاج همت ِ پادگان دوکوهه ، آخرین نماز مغرب و عشا را همراه با دعای کمیل خواندیم و پس از صرف شام در روز پنجشنبه دوازدهم فروردین هشتاد و نه به سمت تهران حرکت کردیم . ولی الآن که فکر می کنم ، می بینم هر جا می رسیدیم سفره شهدا در حال جمع شدن بوده و آخرین شب برنامه هایشان بود ! باز خدا را شکر که در آخرین لحظات هم شهدا گدایشان را دست خالی بر نمی گردانند . اگر حالی به شما دست داد ، از دعای خیرتان مرا هم بی نصیب نگذارید . التماس دعا !!!!<\/h1><\/h1>