بعد از رسیدن به منطقه عملیاتی فتح المبین مثل وقتی که به دیدار مقام عظمای ولایت می رفتیم اعلام کردند که اقلام ممنوعه (کلید، موبایل، عطر، مهر و ......) را تحویل بدهید یا در اتوبوسها بماند . آخیش ، خیالم راحت شد . هدیه شهید به تحقق پیوسته و من عیدی ام را از شهدا گرفتم . بعد از بازرسی بدنی و عبور از میان افرادی که مسئول امنیت محیط دیدار بودند به محوطه جلوی حسینیه (فکر کنم شهدای فتح المبین بود) جمع شدیم و دیدیم که جای سخنرانی تعبیه شده است . من هم از بقیه جدا شدم که یکی از دوستان گفت خب از همین عقب آقا را ببین راحت تری !! در دل به او گفتم تو نمی دانی من مولایم و رهبرم را امروز از چه کسی عیدی گرفته ام اونوقت بنشینم از صد متری او را ببینم ، !!! از لابه لای جمعیت جلو رفتم و حدود پنجاه متری جایگاه در میان برادرانی از بسیج جامعه پزشکی آذربایجان شرقی که آنها هم مثل ما خبردار شده بودند و آمده بودند ، نشستم تا ساعت حدود یازده و نیم که مراسم با قرائت قرآن توسط یکی از قاریان شوشی قرائت شد . و بعد از آن یکی از راویان فتح المبین حدود یک ساعت سخنرانی و نقل روایت کرد . سپس همگی مشتاق دیدار رهبری شدیم . تا بعد از مدتی ناگهان صدای بالگردی از دور شنیده شد و جمعیت فشار آورد رو به جلو و من ناگهان احساس کردم که با فشار جمعیت به سمت حفاظ های داربستی که بعد از قسمت مسئولین نصب شده بود برده شدم و دقیقاً یکی دو نفر مانده به میله ها از فشار جمعیت روی پای یک نفر ، به صورت دو زانو نشستم که به محض ورود مقام معظم رهبری و مولای همه بسیجیان که از پشت جایگاه وارد قسمت سخنرانی شدند و تمامی فرماندهان ارتش و سپاه و ناجا و امام جمعه اهواز و ...... در پشت سر امام خامنه ای بالا  آمدند بالای جایگاه . واقعاً شور و هیجان و احساسات به اندازه ای بود که من چون پر کاهی در دریای طوفانی ملت مدام به این طرف و آن طرف برده می شدم که هر کسی از راه ده الی پانزده متری رهبرش را بلند صدا می کرد شخصی مدام می گفت : رهبرم ، مولای من ، سیدی ، بِاَبی انت وامی (قسمتی از زیارت عاشورا) یعنی پدر و مادرم به فدایت !. دیگری مدام با صدای بلند فریاد می زند : آقا سلام ، آقا سلام ، قربانت شوند هم? بسیجیانت ! . دیگری فریاد می زد : جانم فدایت آقا جان که بعد از دادن چند شعار جمعیت به اشاره انگشتی و با ابراز احساسات متعاقب رهبری آرام گرفت و حضرت آقا شروع به سخنرانی نمودند و پس از نقل مقداری از خاطرات زمان دفاع مقدس و سپس این اردوهای راهیان نور را برای حفظ ارزشهای دفاع مقدس و حفظ آرمانهای امام راحل واجب و لازم برای هر کسی خواندند و سپس مجدداً همه جمع حاضر را به شعار سال هشتاد و نه دعوت کردند (یعنی تلاش و همت مضاعف) در هم? زمینه های علمی و فرهنگی و اقتصادی و......و به علت گرمای هوا و دلایل دیگر سریع صحبت را تمام کردند چون باید به تهران باز می گشتند . من که در تمام مدت مات و مبهوت ،  سرمست از دیدار کسی شده بودم که وعد? ملحق شدنش به امام زمان (عج) از قبل داده شده بود (سیدی خراسانی در حالی که نشانی در دست راستش دارد ، از ایران برای یاری صاحب الزمان (عج) ، راهی سرزمین حجاز می شود و به یاریش می شتابد ، به همراه یارانش و سپاهیانش) وای که چه ابهتی و چه جذبه و لطافتی دارند که در عکس ها اصلاً قابل احساس نیست تا این که در فاصل? ده الی پانزده متری ایشان را از نزدیک ببینی ؟! بعد از اتمام سخنرانی مجدداً مردم به ابراز احساسات پرداختند و با شعار خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست ، اباالفضل علمدار خامنه ای نگهدار و دیگر شعارها با رهبرشان و صاحب و ولی نعمت شان خداحافظی کرده و به مولایمان صاحب الزمان سپردیم . و برای سلامتی و صحت و امنیت سفرشان دعا کردند . بعد از بدرقه آقا قرار شد به فکه برویم و همانجا ناهار و نماز ظهر بخوانیم . سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم ولی حجم ترافیک اتوبوسها و هم مسیر پل کرخه که یک مسیر فلزی به اندازه عبور یک اتوبوس بود و دو نفر سرباز ناجا دو طرف پل با بی سیم ترافیک را هدایت می کردند، که با آن حجم  اتوبوسها تصمیم بر آن شد تا تویوتا وانتی که همراه اتوبوسها بود برود و ناهار بگیرد و برگردد فتح المبین . باز هم خدایا شکرت ..... این هم سومین بار که به فتح المبین می رویم . دوباره پیاده شده و برای نماز و ناهار به منطقه وارد شدیم . من هم داخل یکی از کانال ها که زمانی محل عبور رزمندگان بوده و هنوز هم قسمتی از آن از مین پاک سازی نشده است ، ایستاده و نماز ظهر و عصر را خواندم جای همه خالی بود . این نماز در این چند ساله بهترین و با حال ترین نمازی بود که خوانده بودم . بعد از نماز و مناجات و دعا به مزار شهید گمنامی که در آنجا بود برگشتیم و بعد از مدتی ناهار آمد و بعد از صرف ناهار در حالی که داشتند داربستهایی را که برای مراسم ظهر (دیدار آقا) نصب کرده بودند را جمع می کردند به سمت فکه راه افتادیم . بعد از طی مسیری حدود دو ساعت یا بیشتر به فکه رسیدیم . فکه را من خلاصه می کنم ف: فقط ، ک: کتاب غریب  ، ه: هدایت به محض ورود احساس می کنی که دل انسان می خواهد بترکد !! از این همه غربت ، از این همه مظلومیت ، از این همه حس غریب . راه که می افتی گویی در میان هزاران چشمی که در فکه دفن شده به تو نگاه می کنند که این همه راه آمده ای اینجا بگویی چه ؟ برای چه عید خود را به جای کیش و شیراز و تخت جمشید و شمال و کوه و دشت به بیابان رملی فکه اومدی چه کار ؟! جواب هم? این شهدا را می توان اینگونه داد : همه ما در این دشت رملی که شما همگی با لب تشنه جان خود را با خدای خود عاشقانه تسلیم نمودید تا یک میلی متر از این سرزمین به دست دشمن نیافتد تا دوباره لک? ننگ دیگری بر دامن پاک ایرانی نماند ، که مثل شاهان هوا پرست قاجار ، که مملکت را به گوشه چشمی خیرات می دادند تا تخت و تاجشان بماند . ولی شما ها عزیزترین هدیه خدا یعنی جان خود را در راه دین و اسلام و قرآن و مملکت و ایران عزیز تقدیم کرده اید . ما هم با شما در این سال نو عهد می بندیدیم تا بنا به وصیت نود و نه در صد شما ها مدافع ولایت فقیه عزیزمان باشیم و با بصیرت (دشمن شناسی) خود در راه راست ولایت فقیه حرکت کنیم و مدافع جان بر کف ولایت باشیم . در روی رمل های فکه که راه می روی تا مچ پا توی رمل فرو می   رویم و به پیش می رویم . همه کودکان ، نوجوانان ، جوانان ، میانسالان و بزرگان چه زن و چه  مرد همه با گریه از اینجا عبور می کنند چون می دانند در وجب به وجب این منطقه چندین شهید افتاده و در خون خود وضو گرفته و به معشوق رسیدند و در یک جا فقط هزار و دویست نفر را یک جا قتل عام کرده اند . پس به خاطر همین است که وقتی در آن همه جمعیت طی مسیر می کردم و چفیه ام را روی سر انداخته بودم که هم آفتاب اذیت نکند و هم در حال و هوای خودم باشم و دیدن مردم حواسم را از شهدا پرت نکند . با این که از چند نفر هم طعنه خوردم ولی احساس می کردم باید تنها مانده باشم چون دیگر کسی را دور و برم حس نمی کردم . یکی از دوستان که زیارت مدینه رفته بود می گفت به محض ورود احساس کردم پا به قبرستان بقیع گذاشته ام . اینجا همان احساس غربت و دلتنگی به انسان دست می دهد .